P4چند پارتی عضو نهم «کپسول تنفسی عشق»
ویو هان : همه رفتیم تا برای ضبط آماده بشیم اما...»
ویو ا/ت : « نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدایا بهم قدرت بده و بعد رفتم پیش اعضا مدتی گذشت و وای خدا نوبت من بود باورم نمی شد پارت من بود اون لحظه فقط و فقط می تونستم امیدوارم باشم که اتفاقی نمی افته ولی اصلا نمی تونستم تضمین کنم که اتفاقی نمی افته تمام بدنم بی حس شده بود حس می کردم زیر دستگاه پِرِس قرار دارم حس می کردم قبلم داره مچاله میشه قفسه ی سینه ام به طرز عجیبی درد می کرد اینقدر دردم زیاد بود که سرم داشت گیج می رفت اما تموم درد هام رو زیر لبخندم پنهان کرده بودم لبخندم حالا دیگه نقابم بود و ازش برای فرار از درد های خودم و اینکه به دیگران ثابت کنم حالم خوبه استفاده می کردم اما هرگز اینطور نبود حالم اصلا خوب نبود هر شب وقتی چشمانم رو می بستم مطمئن بودم که صبحش بیشتر از قبل وارد کابوس میشم و همه ی اینا بخاطر این بود که من هرگز درد هام رو به اشتراک نمی ذاشتم انگار فقط آسمم نبود که زندگی ام رو به برزخ تبدیل کرده بود بلکه حرف هایی بود که هیچ وقت به زبون نیاورده بودمشون همیشه بجای حل مشکلاتم الکی خودم رو توجیه می کردم و با این کار حالم حتی از قبل هم بد تر می شد سرم رو توی دستام گرفته بودم داشتم با
وجدانم حرف می زدم که با صدای چان به خودم اومدم سرم رو بالا اووردم و گفتم : « ببخشید چان چی گفتی من متوجه نشدم» گفت : « چند بار صدات کردم جواب ندادی حالت خوبه؟» گفتم : « آره بابا خوبم» گفت : « خب خداروشکر اگه خوبی برو پارت توعه باید ضبطش کنیم» با این حرف چان تمام استخوان های بدنم خشک و بی حرکت شدن چون داشتم تظاهر به خوب بودن می کردم پس نمی تونستم نه بیارم پس لبخندی زدم و از جام بلند شدم خیلی استرس داشتم ولی خب چاره ای هم نداشتم پس منتظر علامت چان بودم که شروع کنم و چان همون لحظه گفت : « آماده... شروع کن» و منم شروع کردم به خوندن سعی کردم حواس خودم رو آواز پرت کنم و به چیز های بد فکر نکنم اما فایده ای نداشت فکر ها پس ذهنم بودن و مدام چلوی چشم هام ظاهر می شدن که یکدفعه...
ویو ا/ت : « نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدایا بهم قدرت بده و بعد رفتم پیش اعضا مدتی گذشت و وای خدا نوبت من بود باورم نمی شد پارت من بود اون لحظه فقط و فقط می تونستم امیدوارم باشم که اتفاقی نمی افته ولی اصلا نمی تونستم تضمین کنم که اتفاقی نمی افته تمام بدنم بی حس شده بود حس می کردم زیر دستگاه پِرِس قرار دارم حس می کردم قبلم داره مچاله میشه قفسه ی سینه ام به طرز عجیبی درد می کرد اینقدر دردم زیاد بود که سرم داشت گیج می رفت اما تموم درد هام رو زیر لبخندم پنهان کرده بودم لبخندم حالا دیگه نقابم بود و ازش برای فرار از درد های خودم و اینکه به دیگران ثابت کنم حالم خوبه استفاده می کردم اما هرگز اینطور نبود حالم اصلا خوب نبود هر شب وقتی چشمانم رو می بستم مطمئن بودم که صبحش بیشتر از قبل وارد کابوس میشم و همه ی اینا بخاطر این بود که من هرگز درد هام رو به اشتراک نمی ذاشتم انگار فقط آسمم نبود که زندگی ام رو به برزخ تبدیل کرده بود بلکه حرف هایی بود که هیچ وقت به زبون نیاورده بودمشون همیشه بجای حل مشکلاتم الکی خودم رو توجیه می کردم و با این کار حالم حتی از قبل هم بد تر می شد سرم رو توی دستام گرفته بودم داشتم با
وجدانم حرف می زدم که با صدای چان به خودم اومدم سرم رو بالا اووردم و گفتم : « ببخشید چان چی گفتی من متوجه نشدم» گفت : « چند بار صدات کردم جواب ندادی حالت خوبه؟» گفتم : « آره بابا خوبم» گفت : « خب خداروشکر اگه خوبی برو پارت توعه باید ضبطش کنیم» با این حرف چان تمام استخوان های بدنم خشک و بی حرکت شدن چون داشتم تظاهر به خوب بودن می کردم پس نمی تونستم نه بیارم پس لبخندی زدم و از جام بلند شدم خیلی استرس داشتم ولی خب چاره ای هم نداشتم پس منتظر علامت چان بودم که شروع کنم و چان همون لحظه گفت : « آماده... شروع کن» و منم شروع کردم به خوندن سعی کردم حواس خودم رو آواز پرت کنم و به چیز های بد فکر نکنم اما فایده ای نداشت فکر ها پس ذهنم بودن و مدام چلوی چشم هام ظاهر می شدن که یکدفعه...
۳.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.