پارت ۴۳"انتقام"
"انتقام"
پارت ۴۴
یکم دور و بر آشپز خونه رو مرتب کردم و رفتم تو اتاقم کیف و کتمو برداشتم و راه افتادم سمت سالن ؛ رفتم گوشیمو از میز کنار مبلی که جیمین نشسته بود برداشتم
+جایی میری..فک نکنم این موقعه شرکت بری!
_با دوست پسرم قرار دارم مشکلی داری؟
+چ..چی
_هیش ول کن حصله ندارم..شاید دیر برگشتم اگه هایجین پرسید.
بدون هیچ حرفی دیگه و منتظر جوابی از خونه خارج شدم و رفتم پارکینگ ک سوار ماشین شدم..
___________
دکتر:خانم ا.ت شما مطمئنا همه قرصاتونو میخورین؟
_خب ارع ولی بعضی وقتا از یادم میره..بعدشم من دیگه خودم امیدی ندارم نمیخوام زیاد پاپیچ بشم.
د:لطفا اصلا اصلا این قضیه رو شوخی بردار نگیرین
..بعدشم شما اصلا سنی ندارین فقط ۲۷ سالتونه و یه پسر کوچیکم دارین که شدیدا تو این سن به مادرش نیاز داره.
داشت راست میگفت اما مگه این دست منه؟ مگه با یه مشت قرص میشه خوب شد؟..سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام بازی کردن و همونطوری با صدای آرومی گفتم
_از این به بعد بیشتر حواسم به خودم هست.
د:لطفا درباره قضیه رفتن به خارج و درمان شدن هم فکر کنید.
سری بالا پایین کردم و از اتاق خارج شدم که یونا پشت در واستاده بود با دیدنم سریع اومد سمتم و از بازوم گرفت
یونا:چیشد دختر؟دکتر چیگفت؟وضیعتت چطوره؟
_وای یونا یکی یکی بپرس دیوونم کردی.
کلافه بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و رفتم روی صندلی راهرو نشستم که یونا هم کنارم نشست
_هیچ تغییری نکرده همون مدلیه.
یونا:ا.ت نباید تسلیم بشی لطفا..همه ما بهت نیاز داریم مخصوصا هایجین.
یونا:لطفا یهو به سرت نزنه که همچیو ول کنی بری ها!(بغض)
دستاشو گرفتم و تو دستام قفل کردم و بهش خیره شدم
_توهم نبینم بخاطر من دیگه بغض کنی ها!..بعدشم اگه منم یه روز نبودم تو باید بدون منم خوشحال باشی فهمیدی؟
بعد از این حرفم یه اشک از گوشه چشاش ریخت که با انگشتم پسش زدم
یونا: ا.ت من نمیخوام بهترین دوستمو از دست بدم!
یونا:الان بیشتر از ۱۵ ساله که تو بهترین دوستمی..یادت نیست چجوری شب تا صبح درد و دل میکردیم؟(گریه)
_هیش آروم باش گریه نکن..هنوزم مثل قدیم هروقت بخوایم میتونیم این کارو بکنیم.
_یونا..تو کسی بودی که هم باهام میخندید هم باهام گریه میکرد..من تو رو این مدلی ول نمیکنم برم!
_حداقل تمام تلاشمو میکنم..و ممنونم بخاطر همه خاطرات خوبی که باهم داشتیم و خواهیم داشت!
یکم با این حرفام آروم شد که بغلش کردم و یکم دیگه حرف زدیم که باهم خداحافظی کردیم چند قدم ازش دور نشده بودم که برگشتم و از دور نگاهش کردم که داشت میرفت اشک تو چشام حلقه زد
_منو ببخش که همیشه مایه عذاب و ناراحتیتم یونا!(زیر لبی)
یه لبخند تلخی زدم و از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشین شدم وراه افتادم سمت خونه..
بعد ۲۰ دیقه رسیدم بعد پارک کردن ماشین یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۰ نیم شب بود..کلافه یه پوفی کشیدم و سوار آسانسور شدم بعد رسیدنم خواستم کلید بندازم که در باز شد
+چه عجب خانم تشریف فرما شدن!
یه نگاه بدی بهش کردم و داخل شدم اصلا حصله بحث با جیمین رو نداشتم..اعصابم حسابی داغون بود از حرف های امروز و دیدن ناراحتی یونا اونم بخاطر من!
کیف و وسایلمو پرت کردم رو مبل و خودمو روش انداختم که جیمین اومد رو مبل کناریم نشست آروم آروم چشامو بستم و دستمو گذاشتم رو سرم که صدای جیمین بلند شد
+خوش گذشت؟
بدون اینکه چشامو باز کنم جوابشو دادم ولی قبلش تو دلم کلی بهش دری وری گفتم
_آره اصلا عالی بود جات خالی..یکی از بهترین روزا بود!(تنه)
جوابی از جانبش نشنیدم که یه حسی که روم سایه افتاده اذیتم کرد که چشامو باز کردم که دیدم جیمین رو به صورتم خم شده که سریع پاشدم و سرجام نشستم که اونم رفت عقب
_هی داری چیکار میکنی؟(بلند)
+هیس هایجین خوابه.
نفسمو با اعصبانیت دادم بیرون و یه نفس عمیق دیگه گرفتم..نزدیک صورتم شد و زیر لبی جوری که بشنوم گفت
+تو مال منی!
که سریع هلش دادم و از سرجام پاشدم..و تمام حرصی که داشتم رو روی جیمین خالی کردم
_تو بعد ۶ سال گمه گوری برگشتی حالا این رفتارت چیه؟ها؟
_یه چیزیو یادت نره که فقط همه اینا برای هایجینه!..حتی اگه از عشقتم دیوونه بشم اما باز اونقدر احمق نیستم که بخوام از صفر شروع کنم.
_فهمیدی؟
بعد از این حرفم زود از اونجا رفتم و داخل اتاق شدم و گریه هام بلند شد که درو از پشت قفل کردم و همونجا نشستم..
_همه چیتو داری میبازی ا.ت..تو همیشه یه بازنده ای که همه چیشو از دست میده(زیر لبی_گریه)
پارت ۴۴
یکم دور و بر آشپز خونه رو مرتب کردم و رفتم تو اتاقم کیف و کتمو برداشتم و راه افتادم سمت سالن ؛ رفتم گوشیمو از میز کنار مبلی که جیمین نشسته بود برداشتم
+جایی میری..فک نکنم این موقعه شرکت بری!
_با دوست پسرم قرار دارم مشکلی داری؟
+چ..چی
_هیش ول کن حصله ندارم..شاید دیر برگشتم اگه هایجین پرسید.
بدون هیچ حرفی دیگه و منتظر جوابی از خونه خارج شدم و رفتم پارکینگ ک سوار ماشین شدم..
___________
دکتر:خانم ا.ت شما مطمئنا همه قرصاتونو میخورین؟
_خب ارع ولی بعضی وقتا از یادم میره..بعدشم من دیگه خودم امیدی ندارم نمیخوام زیاد پاپیچ بشم.
د:لطفا اصلا اصلا این قضیه رو شوخی بردار نگیرین
..بعدشم شما اصلا سنی ندارین فقط ۲۷ سالتونه و یه پسر کوچیکم دارین که شدیدا تو این سن به مادرش نیاز داره.
داشت راست میگفت اما مگه این دست منه؟ مگه با یه مشت قرص میشه خوب شد؟..سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام بازی کردن و همونطوری با صدای آرومی گفتم
_از این به بعد بیشتر حواسم به خودم هست.
د:لطفا درباره قضیه رفتن به خارج و درمان شدن هم فکر کنید.
سری بالا پایین کردم و از اتاق خارج شدم که یونا پشت در واستاده بود با دیدنم سریع اومد سمتم و از بازوم گرفت
یونا:چیشد دختر؟دکتر چیگفت؟وضیعتت چطوره؟
_وای یونا یکی یکی بپرس دیوونم کردی.
کلافه بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و رفتم روی صندلی راهرو نشستم که یونا هم کنارم نشست
_هیچ تغییری نکرده همون مدلیه.
یونا:ا.ت نباید تسلیم بشی لطفا..همه ما بهت نیاز داریم مخصوصا هایجین.
یونا:لطفا یهو به سرت نزنه که همچیو ول کنی بری ها!(بغض)
دستاشو گرفتم و تو دستام قفل کردم و بهش خیره شدم
_توهم نبینم بخاطر من دیگه بغض کنی ها!..بعدشم اگه منم یه روز نبودم تو باید بدون منم خوشحال باشی فهمیدی؟
بعد از این حرفم یه اشک از گوشه چشاش ریخت که با انگشتم پسش زدم
یونا: ا.ت من نمیخوام بهترین دوستمو از دست بدم!
یونا:الان بیشتر از ۱۵ ساله که تو بهترین دوستمی..یادت نیست چجوری شب تا صبح درد و دل میکردیم؟(گریه)
_هیش آروم باش گریه نکن..هنوزم مثل قدیم هروقت بخوایم میتونیم این کارو بکنیم.
_یونا..تو کسی بودی که هم باهام میخندید هم باهام گریه میکرد..من تو رو این مدلی ول نمیکنم برم!
_حداقل تمام تلاشمو میکنم..و ممنونم بخاطر همه خاطرات خوبی که باهم داشتیم و خواهیم داشت!
یکم با این حرفام آروم شد که بغلش کردم و یکم دیگه حرف زدیم که باهم خداحافظی کردیم چند قدم ازش دور نشده بودم که برگشتم و از دور نگاهش کردم که داشت میرفت اشک تو چشام حلقه زد
_منو ببخش که همیشه مایه عذاب و ناراحتیتم یونا!(زیر لبی)
یه لبخند تلخی زدم و از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشین شدم وراه افتادم سمت خونه..
بعد ۲۰ دیقه رسیدم بعد پارک کردن ماشین یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۰ نیم شب بود..کلافه یه پوفی کشیدم و سوار آسانسور شدم بعد رسیدنم خواستم کلید بندازم که در باز شد
+چه عجب خانم تشریف فرما شدن!
یه نگاه بدی بهش کردم و داخل شدم اصلا حصله بحث با جیمین رو نداشتم..اعصابم حسابی داغون بود از حرف های امروز و دیدن ناراحتی یونا اونم بخاطر من!
کیف و وسایلمو پرت کردم رو مبل و خودمو روش انداختم که جیمین اومد رو مبل کناریم نشست آروم آروم چشامو بستم و دستمو گذاشتم رو سرم که صدای جیمین بلند شد
+خوش گذشت؟
بدون اینکه چشامو باز کنم جوابشو دادم ولی قبلش تو دلم کلی بهش دری وری گفتم
_آره اصلا عالی بود جات خالی..یکی از بهترین روزا بود!(تنه)
جوابی از جانبش نشنیدم که یه حسی که روم سایه افتاده اذیتم کرد که چشامو باز کردم که دیدم جیمین رو به صورتم خم شده که سریع پاشدم و سرجام نشستم که اونم رفت عقب
_هی داری چیکار میکنی؟(بلند)
+هیس هایجین خوابه.
نفسمو با اعصبانیت دادم بیرون و یه نفس عمیق دیگه گرفتم..نزدیک صورتم شد و زیر لبی جوری که بشنوم گفت
+تو مال منی!
که سریع هلش دادم و از سرجام پاشدم..و تمام حرصی که داشتم رو روی جیمین خالی کردم
_تو بعد ۶ سال گمه گوری برگشتی حالا این رفتارت چیه؟ها؟
_یه چیزیو یادت نره که فقط همه اینا برای هایجینه!..حتی اگه از عشقتم دیوونه بشم اما باز اونقدر احمق نیستم که بخوام از صفر شروع کنم.
_فهمیدی؟
بعد از این حرفم زود از اونجا رفتم و داخل اتاق شدم و گریه هام بلند شد که درو از پشت قفل کردم و همونجا نشستم..
_همه چیتو داری میبازی ا.ت..تو همیشه یه بازنده ای که همه چیشو از دست میده(زیر لبی_گریه)
۳۱.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.