فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۱۰
از زبان ا/ت
همونطور با چشمای اشکی نگاش میکردم اونم گریه میکرد و چیزی نمیگفت اما بعده چند ثانیه دهنش رو باز کرد و گفت : اون یه اشتباه بود
گفتم : نه..یه واقعیت واسه...انتقام بود
از اتاقش رفتم بیرون سمته اتاقه خودم جلوی پنجره اتاقم اینقدر منتظر موندم تا جونگ کوک بیاد
بالاخره بعده یک ساعت اومد.. برگشتم از اتاق برم بیرون که چشمم به لباس عروسیم افتاد بهش نگاه کردم و آروم گفتم : ا/ت..فکر کردی بدبختیات تموم میشه..نه تازه داره شروع میشه
موهام رو بستم و رفتم طبقه پایین..
جونگ کوک همین که منو دید اومد سمتم اما ازش فاصله گرفتم و گفتم : باید باهات حرف بزنم..
رفتم طبقه بالا اونم اومد دره اتاقش رو باز کرد رفتیم داخلش
گفت : ا/ت تو گریه کردی ؟چرا ؟
گفتم : من..میخوام برم.. برگردم به زندگی عادیم.. نمیخوام باهات ازدواج کنم
نمیخواستم بهش بگم فقط میخواستم دور باشم ازش
گفت : چی ؟ جدی شد و گفت : حتما داری شوخی میکنی
گفتم : نه... شوخی نیست واقعیه..میخوام برم برگردم
بهم نگاه کرد و گفت : چرا.. دلیلش چیه ؟
گفتم : نمیخوام با یه قاتل که بخاطرش تنهایی و بدبختی کشیدم زندگی کنم
گفت : پس بالاخره فهمیدی.
یعنی چی.. چقدر آروم و خونسرده.. اینطوری بودنش دیوونم میکنه
گفتم : آره.. فهمیدم که کی باعث مرگ پدر و مادرمه
با مشت زدم رو سینش و گفتم : چرا کشتیشون..دلت برای من که بچه بودم نسوخت..باشه پدرم رو میکشتی ولی چرا مادرم رو کشتی
آروم خونسرد نگام کرد و گفت : مگه پدره تو به من که ۵ سالم بود رحم کرد..مگه پدره تو دلش به منی که جلوی چشمام پدر و مادرم رو کشت سوخت..مگه پدره تو گذاشت مادرم زندگی کنه ( با داد )
پدره من باعث مرگ پدر و مادرش بود...اما من نمیتونم ببخشمش
گفتم : چه فرقی میکنه.. فقط میخوام برم و دیگه نبینمت چون احساس گناه میکنم
رفتم طبقه پایین خواستم از در برم بیرون که نگهبانا جلوم رو گرفتن و گفتم : برید کنار عوضیاا
یکی از نگهبانا گفت : رییس دستور دادن نزاریم از عمارت خروج کنید
همونطور با چشمای اشکی نگاش میکردم اونم گریه میکرد و چیزی نمیگفت اما بعده چند ثانیه دهنش رو باز کرد و گفت : اون یه اشتباه بود
گفتم : نه..یه واقعیت واسه...انتقام بود
از اتاقش رفتم بیرون سمته اتاقه خودم جلوی پنجره اتاقم اینقدر منتظر موندم تا جونگ کوک بیاد
بالاخره بعده یک ساعت اومد.. برگشتم از اتاق برم بیرون که چشمم به لباس عروسیم افتاد بهش نگاه کردم و آروم گفتم : ا/ت..فکر کردی بدبختیات تموم میشه..نه تازه داره شروع میشه
موهام رو بستم و رفتم طبقه پایین..
جونگ کوک همین که منو دید اومد سمتم اما ازش فاصله گرفتم و گفتم : باید باهات حرف بزنم..
رفتم طبقه بالا اونم اومد دره اتاقش رو باز کرد رفتیم داخلش
گفت : ا/ت تو گریه کردی ؟چرا ؟
گفتم : من..میخوام برم.. برگردم به زندگی عادیم.. نمیخوام باهات ازدواج کنم
نمیخواستم بهش بگم فقط میخواستم دور باشم ازش
گفت : چی ؟ جدی شد و گفت : حتما داری شوخی میکنی
گفتم : نه... شوخی نیست واقعیه..میخوام برم برگردم
بهم نگاه کرد و گفت : چرا.. دلیلش چیه ؟
گفتم : نمیخوام با یه قاتل که بخاطرش تنهایی و بدبختی کشیدم زندگی کنم
گفت : پس بالاخره فهمیدی.
یعنی چی.. چقدر آروم و خونسرده.. اینطوری بودنش دیوونم میکنه
گفتم : آره.. فهمیدم که کی باعث مرگ پدر و مادرمه
با مشت زدم رو سینش و گفتم : چرا کشتیشون..دلت برای من که بچه بودم نسوخت..باشه پدرم رو میکشتی ولی چرا مادرم رو کشتی
آروم خونسرد نگام کرد و گفت : مگه پدره تو به من که ۵ سالم بود رحم کرد..مگه پدره تو دلش به منی که جلوی چشمام پدر و مادرم رو کشت سوخت..مگه پدره تو گذاشت مادرم زندگی کنه ( با داد )
پدره من باعث مرگ پدر و مادرش بود...اما من نمیتونم ببخشمش
گفتم : چه فرقی میکنه.. فقط میخوام برم و دیگه نبینمت چون احساس گناه میکنم
رفتم طبقه پایین خواستم از در برم بیرون که نگهبانا جلوم رو گرفتن و گفتم : برید کنار عوضیاا
یکی از نگهبانا گفت : رییس دستور دادن نزاریم از عمارت خروج کنید
۱۰۵.۶k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.