داستان زندگی پارت۶.
مشکلی نیست کوچولو...
و بعد از هم جدا شدند. یونگی بوسهای روی پیشانیِ جولیا زد، با لبخند جولیا را به سمت تختش راهنمایی کرد. پتوی گرم و نرم را رویش انداخت:
_خوب بخوابی کوچولو.
_شب بخیر بابایی!
یک بار دیگر قلب یونگی لرزید. بعد از آخرین نوازشِ سرش، برق اتاق را خاموش و آنجا را ترک کرد. وقتی از اتاق خارج شد، به در تکیه داد. هیجانی که در رگ هایش جریان داشت، باعث میشد ضربان قلبش بالا برود. محکم با دست راستش قفسهی سینهاش را چنگ زد. لبخندِ بزرگی بر روی لبانش نقش بست. زندگیاش بهتر از این نمیشد! نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقش راه افتاد. اتاقش درست در انتهای همان طبقه بود و دقیقا شبیه اتاق جولیا بود. با این تفاوت که تم آن، خاکستری و مشکی بود. یونگی به سمت تختش حرکت کرد و خودش را روی آن پرت کرد. اینقدر خسته بود که حتی توان عوض کردن لباسش را هم نداشت. کمکم چشمانش سنگین شد و بعد از چند دقیقه، خوابش برد.
ببخشید اینقدر دیر دیر پارت میزارم. نمیدونید سرم چه قدر شلوغه. و اینکه معذرت میخوام این پارت اینقدر کم شده. متاسفم.🎨
و بعد از هم جدا شدند. یونگی بوسهای روی پیشانیِ جولیا زد، با لبخند جولیا را به سمت تختش راهنمایی کرد. پتوی گرم و نرم را رویش انداخت:
_خوب بخوابی کوچولو.
_شب بخیر بابایی!
یک بار دیگر قلب یونگی لرزید. بعد از آخرین نوازشِ سرش، برق اتاق را خاموش و آنجا را ترک کرد. وقتی از اتاق خارج شد، به در تکیه داد. هیجانی که در رگ هایش جریان داشت، باعث میشد ضربان قلبش بالا برود. محکم با دست راستش قفسهی سینهاش را چنگ زد. لبخندِ بزرگی بر روی لبانش نقش بست. زندگیاش بهتر از این نمیشد! نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقش راه افتاد. اتاقش درست در انتهای همان طبقه بود و دقیقا شبیه اتاق جولیا بود. با این تفاوت که تم آن، خاکستری و مشکی بود. یونگی به سمت تختش حرکت کرد و خودش را روی آن پرت کرد. اینقدر خسته بود که حتی توان عوض کردن لباسش را هم نداشت. کمکم چشمانش سنگین شد و بعد از چند دقیقه، خوابش برد.
ببخشید اینقدر دیر دیر پارت میزارم. نمیدونید سرم چه قدر شلوغه. و اینکه معذرت میخوام این پارت اینقدر کم شده. متاسفم.🎨
۶۲۷
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.