پارت ۱۳
مث شبای چند سال قبل که کنارهم بودیم دور میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم.راستش دلم برای شبای اینطوری تنگ شده بود...
از موقعی که اومدم پدر جوری رفتار میکنه که انگار قراره بهم یه چیزی بگه ولی هی پشیمون میشه.
_پدر...اتفاقی افتاده؟
سرشو میخارونه و با لبخندی گشاد میگه
_اوه..نه چطور؟
_حس میکنم میخای چیزی بگی...ولی
_بجای حس کردن غذات و بخور...
_او ... بله😅
...
نصف شب ... نمیدونم چرا ولی دوست دارم...
نفس عمیق*
_ویریا...
_کوانتا بیداری؟...
_بله پدر...
میدونم میخاد بگه*
_باید درباره یه موضوعی باهات صحبت کنم...
...
_یعنی الان تو ازم اینو میخای؟خندم میگیره این خیلی مسخ...
_این چیزیه که به نفع هردومونه کوانتا!
_چطور میتونی اسمش و بزاری به نفع هردومون؟
_یعنی تو از اینکه با مردی ازدواج کنی که کلی سرمایه داره ناراحتی؟
_نه پدر...من از ازدواج با مردی که همسن پدرمه ناراحتم!
نوک انگشتش و خیس میکنه و روی شمع فشار میده*
_این یه انتخاب نبود کوانتا یه دستور بود!
۱۵ سال پیش...
_اما...من بدون تو...
_پدرت میتونه ازت نگهداری کنه ... نگران نباش...
(حس میکنم تموم احساسم و اونشب با اشکام ریختم بیرون...
اون ازدواج با مردی و ترجیح داد که از خودش بزرگ تر بود ولی پولدار...خب به نفعش بود
ولی این به نفعم نیست...)
...
حس میکنم دوباره شبی که مادر رفت تکرار شده
التماس میکردم که...
نیشگون*
_احمقق..تو یه احمق به تمام معنایی کوانتا...
...
_کوانتا...
اب دهنم و کنار میزنم*
_مم..بله؟
_کوانتا بیدار شو..
قضیه دیشب از جلو چشام رد میشه*
سریع از جا میپرم...
_بله پدر؟
_سریع خودتو اماده کن...
_بله ... چشم
خب این بدترین لباسی که یه دختر میتونه داشته باشه اینم رژ لبی که به صورتم نمیخوره...و اینم...
صدای در*
_او من حاضرم..
...
_آقای کاتبرت لطفا بشینید...
فک میکردم همسن پدرمه ولی الان..
مطمئنم همسن پدرمه.
_سلام خانم کوانتا!
نگاه پدر جمله هایم را هولهولکی به هم دوخت.
_سلام اقای کاتبرت خوش اومدید!
لبخند رضایت پدر*
...
_قدم زدن بین این مردم عقب مونده اذیتت نمیکنه؟
_اهم..بیشتر مردم عقب مونده اذیتم میکنن!
_ا...یعنی چرا خیلی حوصله سربره اقای کاتبرت!
نمیدونم دارم چی میگم ولی میدونم که فقط میگم*
_خب خانم کوانتا ... خوشحال میشم بیشتر از خودت بگی
...
_اون دختر برای یه هفته مرخصی گرفت...
من بهش مرخصی دادم
هه...
کار احمقانهای بود...
چشمش به الکل روی میز افتاد...و تنها کاری که ارومش میکردم خوردن الکل بود...البته فک کردن به کوانتا هم...کل روزشو تشکیل میداد
_اه لنتی
شیشه و محکم سمت دیوار پرت میکنه...
_اوه اقای ویریا حالتون خوبه...
_الان به من میخوره حالم خوب باشه؟
_اگه حالتون خوب نیست میتون..
_دوآنگ و خبر کن...
از موقعی که اومدم پدر جوری رفتار میکنه که انگار قراره بهم یه چیزی بگه ولی هی پشیمون میشه.
_پدر...اتفاقی افتاده؟
سرشو میخارونه و با لبخندی گشاد میگه
_اوه..نه چطور؟
_حس میکنم میخای چیزی بگی...ولی
_بجای حس کردن غذات و بخور...
_او ... بله😅
...
نصف شب ... نمیدونم چرا ولی دوست دارم...
نفس عمیق*
_ویریا...
_کوانتا بیداری؟...
_بله پدر...
میدونم میخاد بگه*
_باید درباره یه موضوعی باهات صحبت کنم...
...
_یعنی الان تو ازم اینو میخای؟خندم میگیره این خیلی مسخ...
_این چیزیه که به نفع هردومونه کوانتا!
_چطور میتونی اسمش و بزاری به نفع هردومون؟
_یعنی تو از اینکه با مردی ازدواج کنی که کلی سرمایه داره ناراحتی؟
_نه پدر...من از ازدواج با مردی که همسن پدرمه ناراحتم!
نوک انگشتش و خیس میکنه و روی شمع فشار میده*
_این یه انتخاب نبود کوانتا یه دستور بود!
۱۵ سال پیش...
_اما...من بدون تو...
_پدرت میتونه ازت نگهداری کنه ... نگران نباش...
(حس میکنم تموم احساسم و اونشب با اشکام ریختم بیرون...
اون ازدواج با مردی و ترجیح داد که از خودش بزرگ تر بود ولی پولدار...خب به نفعش بود
ولی این به نفعم نیست...)
...
حس میکنم دوباره شبی که مادر رفت تکرار شده
التماس میکردم که...
نیشگون*
_احمقق..تو یه احمق به تمام معنایی کوانتا...
...
_کوانتا...
اب دهنم و کنار میزنم*
_مم..بله؟
_کوانتا بیدار شو..
قضیه دیشب از جلو چشام رد میشه*
سریع از جا میپرم...
_بله پدر؟
_سریع خودتو اماده کن...
_بله ... چشم
خب این بدترین لباسی که یه دختر میتونه داشته باشه اینم رژ لبی که به صورتم نمیخوره...و اینم...
صدای در*
_او من حاضرم..
...
_آقای کاتبرت لطفا بشینید...
فک میکردم همسن پدرمه ولی الان..
مطمئنم همسن پدرمه.
_سلام خانم کوانتا!
نگاه پدر جمله هایم را هولهولکی به هم دوخت.
_سلام اقای کاتبرت خوش اومدید!
لبخند رضایت پدر*
...
_قدم زدن بین این مردم عقب مونده اذیتت نمیکنه؟
_اهم..بیشتر مردم عقب مونده اذیتم میکنن!
_ا...یعنی چرا خیلی حوصله سربره اقای کاتبرت!
نمیدونم دارم چی میگم ولی میدونم که فقط میگم*
_خب خانم کوانتا ... خوشحال میشم بیشتر از خودت بگی
...
_اون دختر برای یه هفته مرخصی گرفت...
من بهش مرخصی دادم
هه...
کار احمقانهای بود...
چشمش به الکل روی میز افتاد...و تنها کاری که ارومش میکردم خوردن الکل بود...البته فک کردن به کوانتا هم...کل روزشو تشکیل میداد
_اه لنتی
شیشه و محکم سمت دیوار پرت میکنه...
_اوه اقای ویریا حالتون خوبه...
_الان به من میخوره حالم خوب باشه؟
_اگه حالتون خوب نیست میتون..
_دوآنگ و خبر کن...
۱.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.