part47
#part47
مجید-از ل*ب هاش دل کندم
ترنم-به چشای خمارش نگا کردم
وقتی هور*نی میشد چشاشا خمار میشد
با همون صدای دورگش لب زد
مجید-عاشقتم
ترنم-خواستم جوابشو بدم
اما فرصتی بم نداد و انداختتم روتخت
لباس هامو کامل کند
دستام و اندختم دکمه های پیرنشو بازکردم
بایه حرکت پیرنش و دراورد
شروع به بوس*یدن ترقوه هام کرد...
------------------------------------------------------------------------------------------------
یک سال بد:
ترنم-وای خدایا خسته شدم یعنی
از صبه تو اموزشگاهم
برگشتم خونه
مجید امروز کنسرت بود کا رخاصی نداشتم
فردا سالگرد ازدواجمونه
یک سال میگذره ازوقتی که باهم زیر یه سقفیم
تواین یسال تلافی کل سال های ناراحتیم و دراومدم
مجید بهترین همسر دنیاس
تنها مشکلی که داره زیاد خوابیدنشه
خرس قطبی انگار
واین یسال تینا و حمیدرضا و کیانا و حمیدم عروسی کردم
منم تواین یه سال کلی گالری نقاشی و عکاسی داشتم
مجید بهم خیلی کمک میکرد
یه اموزشگاهم برای خودم زدم
اول قرار بود فقط نقاشی باشه
ولی بد به اسرار مجید و دلبر
موسیقی و سفالگری و طراحی و خیلی ازهنرای دیگه هم اضافه کردیم
من ازهمون بچگی عاشق وق گذروندن با بچه ها بودم
اموزشگاهمون طولی نکشید که کلی طرفدار پیدا کرد
ومجبور شدیم یجای بزرگتر بگیریم
خلاصه اینکه این مد
بااموزشگاه و کارای روزمرم
سرم و گرم کردم
برای سالگرد ازدواج فردامون به مجید گفته بودم
خودم شام میپزم
دوتایی باهم وقت بگذرونیم
برای فردا شب
تصمیم گرفتم
استیک درست کنم
یچیزی درست کردم و براناهار خوردم
بدشم یکم باگوشیم ور رفتم
حوصلم سر رفت
تصمیم گرفتم برم خونه ی تینا
یه کیانا هم زنگ زدم باهم بریم
رفتم دنبال کیانا
رسیدم دم
کیانا-سلامممم عشقمم
ترنم-سلام خوشگلههه
چطوری
کیانا-عالی
توچطوری
ترنم-منم خوبم
بریم که تینا خانم منتظره
کیانا-اره بریم
ترنم-رسیدیم رفتیم بالا
یکم گفتیم و خندیدم
تینا-دیگه چخبر
کیانا-عام خوب دخترا من یخبر دارم بین خودمون باشه هااا
تیناوترنم-چیی بگوو
کیانا-راستش من حاملمم
تینا-وایییییییی
پریدم بغلش کردم
ای خداااااا
دارم عمه میشمممم
وی من قربونت بشممم
ترنم-بغلش کردم
ای خدا عزیزم
وایییی یعنی دختره پسر
تینا-حمید میدونه
کیانا-نه میخوام سوپرایزش کنم
بهتون گفتم باهم برنامه برزیم
ترنم-بنظرمن پسفردا همگی که خونه مامان توران جمیم
یه کیک مخیری
بد یه باکس بگیر وش وسایل نوزادی بزار
بد اینجوری
هم حمیدو سورپرایز میکنیم
هم مامان و بابارو
تینا-منم موافقمم
کیانا-اوممم ایده یخوبهی
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
مجید-از ل*ب هاش دل کندم
ترنم-به چشای خمارش نگا کردم
وقتی هور*نی میشد چشاشا خمار میشد
با همون صدای دورگش لب زد
مجید-عاشقتم
ترنم-خواستم جوابشو بدم
اما فرصتی بم نداد و انداختتم روتخت
لباس هامو کامل کند
دستام و اندختم دکمه های پیرنشو بازکردم
بایه حرکت پیرنش و دراورد
شروع به بوس*یدن ترقوه هام کرد...
------------------------------------------------------------------------------------------------
یک سال بد:
ترنم-وای خدایا خسته شدم یعنی
از صبه تو اموزشگاهم
برگشتم خونه
مجید امروز کنسرت بود کا رخاصی نداشتم
فردا سالگرد ازدواجمونه
یک سال میگذره ازوقتی که باهم زیر یه سقفیم
تواین یسال تلافی کل سال های ناراحتیم و دراومدم
مجید بهترین همسر دنیاس
تنها مشکلی که داره زیاد خوابیدنشه
خرس قطبی انگار
واین یسال تینا و حمیدرضا و کیانا و حمیدم عروسی کردم
منم تواین یه سال کلی گالری نقاشی و عکاسی داشتم
مجید بهم خیلی کمک میکرد
یه اموزشگاهم برای خودم زدم
اول قرار بود فقط نقاشی باشه
ولی بد به اسرار مجید و دلبر
موسیقی و سفالگری و طراحی و خیلی ازهنرای دیگه هم اضافه کردیم
من ازهمون بچگی عاشق وق گذروندن با بچه ها بودم
اموزشگاهمون طولی نکشید که کلی طرفدار پیدا کرد
ومجبور شدیم یجای بزرگتر بگیریم
خلاصه اینکه این مد
بااموزشگاه و کارای روزمرم
سرم و گرم کردم
برای سالگرد ازدواج فردامون به مجید گفته بودم
خودم شام میپزم
دوتایی باهم وقت بگذرونیم
برای فردا شب
تصمیم گرفتم
استیک درست کنم
یچیزی درست کردم و براناهار خوردم
بدشم یکم باگوشیم ور رفتم
حوصلم سر رفت
تصمیم گرفتم برم خونه ی تینا
یه کیانا هم زنگ زدم باهم بریم
رفتم دنبال کیانا
رسیدم دم
کیانا-سلامممم عشقمم
ترنم-سلام خوشگلههه
چطوری
کیانا-عالی
توچطوری
ترنم-منم خوبم
بریم که تینا خانم منتظره
کیانا-اره بریم
ترنم-رسیدیم رفتیم بالا
یکم گفتیم و خندیدم
تینا-دیگه چخبر
کیانا-عام خوب دخترا من یخبر دارم بین خودمون باشه هااا
تیناوترنم-چیی بگوو
کیانا-راستش من حاملمم
تینا-وایییییییی
پریدم بغلش کردم
ای خداااااا
دارم عمه میشمممم
وی من قربونت بشممم
ترنم-بغلش کردم
ای خدا عزیزم
وایییی یعنی دختره پسر
تینا-حمید میدونه
کیانا-نه میخوام سوپرایزش کنم
بهتون گفتم باهم برنامه برزیم
ترنم-بنظرمن پسفردا همگی که خونه مامان توران جمیم
یه کیک مخیری
بد یه باکس بگیر وش وسایل نوزادی بزار
بد اینجوری
هم حمیدو سورپرایز میکنیم
هم مامان و بابارو
تینا-منم موافقمم
کیانا-اوممم ایده یخوبهی
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
۳.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.