جنگ ادامه دارد پارت ۱
من ملینا هستم ۱۷ سالمه از بچگیم تو قصر زندگی میکردم و با شاهزاده جونگ کوک از بچگیم بازی میکردم من دختر امپراطور گومو هستم و پدر جونگ کوک امپراطور یونگپو است پدر من با پدر جونگ کوک برادر هستند ولی الان دشمنن
آه از این زندگی خستم برم پیش پدر دلم برای کوک تنگ شده
ب ملینا : سلام عزیزم کاری داری
ملینا : بابا میشه برم پیش جونگ کوک
ب ملینا: خیر ما با اونا دشمنیم
ملینا : اما
ب ملینا: اما نداریم برو اتاقت
با عصبانیت رفتم
امشب دیگه از اینجا میرم یه نامه نوشتم شب که شد لباس نینجا یم رو پوشیدم نامه رو گذاشتم و رفتم
رسیدم به قصر چه یک دفعه بیهوش شدم
وقتی چشم مامو باز کردم دیدم کوک جلومه چه قدر بزرگ شده ها
کوک : تو اینجا چی کار می کنی تو کی هستی
ملینا : من ملی.
سریع دستمو گذاشتم رو دهنم
ملینا : من لیا هستم و خواستم بیام در این قصر کار کنم
کوک : مطمئنی
ملینا ؛ بله ارباب
کوک : خدمتکار به ایشان قوانین قصر رو بگید
خدمتکار: چشم
کوک : اون خیلی شبیه ملیناست خودش داشت میگفت ملینا که نگفت شاید میترسه شاید فکر می کنه شکنجه اش می کنم
آه از این زندگی خستم برم پیش پدر دلم برای کوک تنگ شده
ب ملینا : سلام عزیزم کاری داری
ملینا : بابا میشه برم پیش جونگ کوک
ب ملینا: خیر ما با اونا دشمنیم
ملینا : اما
ب ملینا: اما نداریم برو اتاقت
با عصبانیت رفتم
امشب دیگه از اینجا میرم یه نامه نوشتم شب که شد لباس نینجا یم رو پوشیدم نامه رو گذاشتم و رفتم
رسیدم به قصر چه یک دفعه بیهوش شدم
وقتی چشم مامو باز کردم دیدم کوک جلومه چه قدر بزرگ شده ها
کوک : تو اینجا چی کار می کنی تو کی هستی
ملینا : من ملی.
سریع دستمو گذاشتم رو دهنم
ملینا : من لیا هستم و خواستم بیام در این قصر کار کنم
کوک : مطمئنی
ملینا ؛ بله ارباب
کوک : خدمتکار به ایشان قوانین قصر رو بگید
خدمتکار: چشم
کوک : اون خیلی شبیه ملیناست خودش داشت میگفت ملینا که نگفت شاید میترسه شاید فکر می کنه شکنجه اش می کنم
۶.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.