بغض گلوش رو گرفته بود، اشکهای بلوری چشمهای جونگکوک قلب خس
بغض گلوش رو گرفته بود، اشکهای بلوری چشمهای جونگکوک قلب خسته و پیرش رو به مرگ رسونده بود.
_ بگو چیکار کنم؟ هر کاری بگی میکنم...تو فقط گریه نکن.
با حرف تهیونگ هق هقش بیشتر از قبل آزاد شد و با تمام وجود نالید:
+من درد دارم...
توی چشمهاش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:
_ دردات و میکشم.
+اشکام چی؟
سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی چشمهاش گذاشت، با
صدای آرومی زمزمه کرد:
_ میبوسمش.
+ قلبم شکسته...
_ قلب خودم و بهت میدم
ازش فاصله گرفت و خیره توی چشمهاش گفت:
_نفس تهیونگ، گریه نکن...
سرش رو بلند کرد و توی چشمهاش زل زد، با گریه گفت:
+مگه نمیبینی؟ قلبم از نبودنت مرده...بینمون...کوه های برف
گرفته است...ما تو راه باال رفتن از این کوه میمیریم تهیونگ...
_ بهت قول میدم از یه جا به بعد نذارم ترسهات، لبخند آسمونیت و ازت بگیرن.
قطره های اشک پشت هم از چشمهاش میریخت، این بار گریه اش فرق داشت، این بار از درد خودش گریه نمیکرد، این گریه
ها از درد تهیونگ بود.
+از قوالت میترسم تهیونگ، همین لبخندم و ازم
میگیره...کاش همون موقع میرفتی.
آروم سرش رو جلو برد و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک
تکیه داد:
_ هنوزم میخوای برم؟ من و اینطوری توی حصار عطر تنت،
زندونی کردی، چطوری برم؟
گریه اش آرومتر شده بود اما هنوز ریزش اشکهاش قلب مرد روبروش رو به درد میاورد:
+اگه آزادت کنم، میری... بازم میری تهیونگ...مگه نگفتی کار ما گناهه؟ یادت نیست؟ تو بازم من و تنها میذاری.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید، عطر تن جونگکوک به بیرحمانه ترین شکل ممکن بیقرارش میکرد:
_وقتی نمیتونم برم چرا آزادم میکنی؟ من میخوام تا آخر عمرم توی قلبت زندونی باشم...من به خاطر احساساتم به تو یه ژنرال
گناهکارم درسته؟
سرش رو بلند کرد و توی چشمهای خیسش خیره شد، با بغض خفه ای زمزمه کرد:
_ پس تو منو توی آغوش بیگناهت پاک کن اوژنی...
_ بگو چیکار کنم؟ هر کاری بگی میکنم...تو فقط گریه نکن.
با حرف تهیونگ هق هقش بیشتر از قبل آزاد شد و با تمام وجود نالید:
+من درد دارم...
توی چشمهاش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:
_ دردات و میکشم.
+اشکام چی؟
سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی چشمهاش گذاشت، با
صدای آرومی زمزمه کرد:
_ میبوسمش.
+ قلبم شکسته...
_ قلب خودم و بهت میدم
ازش فاصله گرفت و خیره توی چشمهاش گفت:
_نفس تهیونگ، گریه نکن...
سرش رو بلند کرد و توی چشمهاش زل زد، با گریه گفت:
+مگه نمیبینی؟ قلبم از نبودنت مرده...بینمون...کوه های برف
گرفته است...ما تو راه باال رفتن از این کوه میمیریم تهیونگ...
_ بهت قول میدم از یه جا به بعد نذارم ترسهات، لبخند آسمونیت و ازت بگیرن.
قطره های اشک پشت هم از چشمهاش میریخت، این بار گریه اش فرق داشت، این بار از درد خودش گریه نمیکرد، این گریه
ها از درد تهیونگ بود.
+از قوالت میترسم تهیونگ، همین لبخندم و ازم
میگیره...کاش همون موقع میرفتی.
آروم سرش رو جلو برد و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک
تکیه داد:
_ هنوزم میخوای برم؟ من و اینطوری توی حصار عطر تنت،
زندونی کردی، چطوری برم؟
گریه اش آرومتر شده بود اما هنوز ریزش اشکهاش قلب مرد روبروش رو به درد میاورد:
+اگه آزادت کنم، میری... بازم میری تهیونگ...مگه نگفتی کار ما گناهه؟ یادت نیست؟ تو بازم من و تنها میذاری.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید، عطر تن جونگکوک به بیرحمانه ترین شکل ممکن بیقرارش میکرد:
_وقتی نمیتونم برم چرا آزادم میکنی؟ من میخوام تا آخر عمرم توی قلبت زندونی باشم...من به خاطر احساساتم به تو یه ژنرال
گناهکارم درسته؟
سرش رو بلند کرد و توی چشمهای خیسش خیره شد، با بغض خفه ای زمزمه کرد:
_ پس تو منو توی آغوش بیگناهت پاک کن اوژنی...
۲.۹k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.