~~~فیک خانواده مخفی جئون(همسر مخفی)~~~
پارت : 18
صبح از خواب بیدار شدم و بعد از رفتن به wc تمام کارامو انجام دادم.
رفتم سیوانو بلند کردم و بعد از آماده کردنش باهم رفتیم سر میز صبحانه !
جونگکوک زودتر از ما اومده بود و داشت قهوه شو میخورد
_دیر اومدین !
+سیوان یکم تنبلیش گرفته بود
جونگکوک با دستمال دور لب شو پاک کرد و به سیوان گفت :
_دیگه تنبلی از جانتبت نبینم سیوان !
همیشه دقیق و سرحال باش !
بعد از صبحانه مثل همیشه جونگکوک سیوانو به مهد برد .
تا ظهر وسایل مهم و ضروری مونو جمع کردم تا موقه رفتن چیزیو اینجا جا نندازیم !
انگار از زندگی کردن با جونگکوک کنار اومده بودم!
یک ماهی میشد اینجا بودیم !
ولی خب بازم اون اذیت و آزار هاش هست .
تو آشپزخونه در کنار خدمتکار غذای مورد علاقه سیوانو درست کردم و منتظر موندم از مهد بیاد .
جونگکوک پیام داد شب دیر وقت برمیگرده و راننده شخصی شو دنبال سیوان میفرسته !
خیلی دلم میخواست مثل قبلنا خودم برم دنبالش و ببرم و بیارمش .
وقتی سیوان اومد ، بعد از عوض کردن لباساش باهم ناهار خوردیم و سیوان از مهدش برام تعریف کرد
چقد خوبه اینجوری زندگی کردن !
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری طعم خوشبختی رو بچشم
از خدای خودم ممنونم که حواسش بهم هست !
تا الان فقط منتظر ی چیز بودم !
مادرم !
جونگکوک هنوز چیزی از مادرم بهم نگفته بود و من قصد داشتم امشب که میاد این موضوع رو باهاش در میون بزارم !
صبح از خواب بیدار شدم و بعد از رفتن به wc تمام کارامو انجام دادم.
رفتم سیوانو بلند کردم و بعد از آماده کردنش باهم رفتیم سر میز صبحانه !
جونگکوک زودتر از ما اومده بود و داشت قهوه شو میخورد
_دیر اومدین !
+سیوان یکم تنبلیش گرفته بود
جونگکوک با دستمال دور لب شو پاک کرد و به سیوان گفت :
_دیگه تنبلی از جانتبت نبینم سیوان !
همیشه دقیق و سرحال باش !
بعد از صبحانه مثل همیشه جونگکوک سیوانو به مهد برد .
تا ظهر وسایل مهم و ضروری مونو جمع کردم تا موقه رفتن چیزیو اینجا جا نندازیم !
انگار از زندگی کردن با جونگکوک کنار اومده بودم!
یک ماهی میشد اینجا بودیم !
ولی خب بازم اون اذیت و آزار هاش هست .
تو آشپزخونه در کنار خدمتکار غذای مورد علاقه سیوانو درست کردم و منتظر موندم از مهد بیاد .
جونگکوک پیام داد شب دیر وقت برمیگرده و راننده شخصی شو دنبال سیوان میفرسته !
خیلی دلم میخواست مثل قبلنا خودم برم دنبالش و ببرم و بیارمش .
وقتی سیوان اومد ، بعد از عوض کردن لباساش باهم ناهار خوردیم و سیوان از مهدش برام تعریف کرد
چقد خوبه اینجوری زندگی کردن !
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری طعم خوشبختی رو بچشم
از خدای خودم ممنونم که حواسش بهم هست !
تا الان فقط منتظر ی چیز بودم !
مادرم !
جونگکوک هنوز چیزی از مادرم بهم نگفته بود و من قصد داشتم امشب که میاد این موضوع رو باهاش در میون بزارم !
۱.۹k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.