عشق درسایه سلطنت پارت 159
جسيكا تعظیم کرد و سمت نامجون رفت و سوار شد و رفتن تهیونگ از اسبش پیاده شد و دهنه دسب رو گرفت و سمت من اومد که با نزدیک شدن اسب سریع چند قدم عقب رفتم..
متعجب وايستاد و زل زد بهم..
تهیونگ: چرا اینجوری میکنی؟
به اسب سیاهش نگاه کردم. لعنتی اسبشم پر ابهت بود..
سیاهه سیاه.. رنگ شب..اب دهنم رو قورت دادم و با دستام ور رفتم و دلم رو زدم به دریا و اروم گفتم
مری :از اسب میترسم..
چشماش رو گشاد کرد و گفت
تهیونگ: چی؟ از چی میترسی؟ اسب؟
سرم رو تکون دادم..یه دفعه ای خندید... خیلی یه دفعه ای زد زیر خنده اخم کردم و با خشم نگاش کردم که خنده اش بلند تر شد..باور نکرد. سوار اسب شد و دستش رو دراز کرد و گفت
تهیونگ: مسخره بازی در نیار بیا..
با خشم پام رو به زمین کوبیدم و عصبی گفتم
مری: شما کلا عادت کردین ضعف ها و اشکالات دیگران رو مسخره کنید و بهشون بخندین ولی برای من مهم نیست شما به وسیله خنده جدید پیدا کردین اره من از اسب میترسم.. حالا هر چقدر دوست دارین میتونین بهم بخندین...
و با خشم ازش فاصله گرفتم..تو راه خلوت با عصبانیت و خشم و غیض راه میرفتم و بی توجه به صدای بلند اسب پشت سرم میرفتم که دستهایی که مطمئنن مال تهیونگ بود در حین حرکت اسب محكم منو کشید بالا و روی اسب نشوند...جیغ کشیدم و ول خوردم اسب سریع میرفت..
سرم رو روی سینه اش گذاشت و بلند جیغ زدم
تهیونگ: هيسسس... اروم...
بلند تر جیغ زدم و توی سینه اش کوبیدم با یه دستش مچ دستم رو گرفت و عصبی گفت
تهیونگ: گفتم اروم...
هق هقی کردم و گفتم
مری: منو بذار زمین.. من میترسم
اطمینان بخش گفت
تهیونگ:چیزی برای ترس وجود نداره.. بين الان رو اسبی.. هیچ کاری هم باهات نداره ..
جیغ زدم..
مری: ولم كن بذارم رو زمین..
و مشت زدم تو سینه اش مچم رو محکم تر گرفت و با غیض گفت
تهیونگ: مردم دارن نگاه میکنن.. دیوونه بازی در نیار..
نگاه ریزی به اطراف انداختم که عده ای نگامون میکردن الکی صدای گریه در آوردم و گفتم
مری: من میخوام پیاده شم.. میترسم..
و صورتم رو محکم به سینه اش فشار دادم تا از ترسم کم بشه..قلبم از ترس بدجور میزد.. با هر تکون این حیوون قلبم میریخت بی اختیار با بغض گفتم
مری: خیلی بدی..
چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و گفت
تهیونگ: میدونم..
به پیرهنش چنگ زدم چیزی نگفت ولی حس کردم لبخند زد و دستش رو دورم محکم کرد..منو بیشتر به خودش چسبوند..
با ترس چشمام رو به هم فشار میدادم و میلرزیدم
حس کردم اسب ایستاد..
تهیونگ: چشمات رو باز کن..
با بغض گفتم
مری: نمیخوام..
ریز خندید و گفت
تهیونگ: خوب رسیدیم..
سریع به اطراف نگاه کردم و با خشم خواستم پیاده شدم که پام خورد به یه چیز نرم و بعد اسب دوباره حرکت کرد و منم پرت شدم..
متعجب وايستاد و زل زد بهم..
تهیونگ: چرا اینجوری میکنی؟
به اسب سیاهش نگاه کردم. لعنتی اسبشم پر ابهت بود..
سیاهه سیاه.. رنگ شب..اب دهنم رو قورت دادم و با دستام ور رفتم و دلم رو زدم به دریا و اروم گفتم
مری :از اسب میترسم..
چشماش رو گشاد کرد و گفت
تهیونگ: چی؟ از چی میترسی؟ اسب؟
سرم رو تکون دادم..یه دفعه ای خندید... خیلی یه دفعه ای زد زیر خنده اخم کردم و با خشم نگاش کردم که خنده اش بلند تر شد..باور نکرد. سوار اسب شد و دستش رو دراز کرد و گفت
تهیونگ: مسخره بازی در نیار بیا..
با خشم پام رو به زمین کوبیدم و عصبی گفتم
مری: شما کلا عادت کردین ضعف ها و اشکالات دیگران رو مسخره کنید و بهشون بخندین ولی برای من مهم نیست شما به وسیله خنده جدید پیدا کردین اره من از اسب میترسم.. حالا هر چقدر دوست دارین میتونین بهم بخندین...
و با خشم ازش فاصله گرفتم..تو راه خلوت با عصبانیت و خشم و غیض راه میرفتم و بی توجه به صدای بلند اسب پشت سرم میرفتم که دستهایی که مطمئنن مال تهیونگ بود در حین حرکت اسب محكم منو کشید بالا و روی اسب نشوند...جیغ کشیدم و ول خوردم اسب سریع میرفت..
سرم رو روی سینه اش گذاشت و بلند جیغ زدم
تهیونگ: هيسسس... اروم...
بلند تر جیغ زدم و توی سینه اش کوبیدم با یه دستش مچ دستم رو گرفت و عصبی گفت
تهیونگ: گفتم اروم...
هق هقی کردم و گفتم
مری: منو بذار زمین.. من میترسم
اطمینان بخش گفت
تهیونگ:چیزی برای ترس وجود نداره.. بين الان رو اسبی.. هیچ کاری هم باهات نداره ..
جیغ زدم..
مری: ولم كن بذارم رو زمین..
و مشت زدم تو سینه اش مچم رو محکم تر گرفت و با غیض گفت
تهیونگ: مردم دارن نگاه میکنن.. دیوونه بازی در نیار..
نگاه ریزی به اطراف انداختم که عده ای نگامون میکردن الکی صدای گریه در آوردم و گفتم
مری: من میخوام پیاده شم.. میترسم..
و صورتم رو محکم به سینه اش فشار دادم تا از ترسم کم بشه..قلبم از ترس بدجور میزد.. با هر تکون این حیوون قلبم میریخت بی اختیار با بغض گفتم
مری: خیلی بدی..
چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و گفت
تهیونگ: میدونم..
به پیرهنش چنگ زدم چیزی نگفت ولی حس کردم لبخند زد و دستش رو دورم محکم کرد..منو بیشتر به خودش چسبوند..
با ترس چشمام رو به هم فشار میدادم و میلرزیدم
حس کردم اسب ایستاد..
تهیونگ: چشمات رو باز کن..
با بغض گفتم
مری: نمیخوام..
ریز خندید و گفت
تهیونگ: خوب رسیدیم..
سریع به اطراف نگاه کردم و با خشم خواستم پیاده شدم که پام خورد به یه چیز نرم و بعد اسب دوباره حرکت کرد و منم پرت شدم..
۱۴.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.