سه پارتی سونگمین پارت دوم
#سونگمین
زمزمه کردی
&آره..
_صبر کن برم بیارمش
سری تکون دادی، لحظه ای تصور کردی که اون نوشته ها رو نخونده و نفس آسوده ای بیرون فرستادی
_بیا دفترت
دفتر رو به سمتت گرفت.. اما هنگامی که خواستی از دستش بگیری.. چنان محکم گرفته بودش که متعجبت کرد
با لحنی پر از دلگیری لب زد
_چرا بهم نگفتی؟!.. اینقدر غریبه بودم؟!
یخ کردی.. پس خونده بود.. دلیل جداییتون.. دروغایی که بهش گفتی.. حس عشقی که هنوز درونت شعله ور بود.. از همه مطلع شده بود
با صدای کمی بلندتر گفت
_چرا همچین چیز بزرگی رو از من مخفی کردی ها؟!
&سونگمین من فقط..
فریاد بلندش مثل یک زنگ درون سرت صدا کرد
_فقط چی ها؟!.. میخواستی بمیری و بعد بفهمم؟! یک درصد به من فکر کردی؟! فکر کردی اگه اتفاقی برات بی افته و من بعدش خبردار بشم چه حالی بهم دست میده ا.ت؟!
با صدای درمونده ای لب زدی
&من.. من نمی خواستم زندگی توهم سخت بشه
دفتر رو گوشه ای پرت کرد و لب زد
_داری میمیری.. اینجوری زندگی من جهنم میشه.. تو حتی منو لایق دونستن همچین قضیهٔ مهمی ندیدی ا.ت
با دیدن براقی اشک درون چشم هاش قلبت لرزید.. سعی کردی جورچین کلمات رو در جایگاه درستی قرار بدی
&دیگه امیدی به زنده بودنم نداشتن.. چرا باید در جریانت می ذاشتم؟! که شادی تورم بگیرم؟!
_تو هیچوقت نفهمیدی که شادی من تویی.. عشق یعنی اینکه من با تو شادم.. با تو غمگینم... با تو سرمستم.. با تو میترسم.. برای تو شجاع میشم.. برای تو میخندم.. باهم گریه میکنیم.. توی آغوش هم سختی هارو میگذرونیم.. عشق از دیدگاه من.. شادی از دیدگاه من اینه ا.ت
با صدای لرزونی لب زدی
&من متاسفم
اشک هاش رو پاک کرد و به سمتت قدم برداشت
_درمان رو شروع کردی!؟
نگاهت رو به چشم های غمزده و خیسش دادی و گفتی
&نه.. وقتی میدونم خوب نمیشم.. خودمو موش آزمایشگاهی نمیکنم سونگمین
عصبی شدنش مشخص بود.. اما با لحن آرومی پاسخ داد
_مگه تو دکتری که واسه خوب شدن یا نشدنت نسخه میپیچی؟!
&من سرطان ریه دارم.. اونم درجه چهار.. خوب نمیشه.. نمی خوام ماهای باقی مونده عمرم رو توی تخت بیمارستان بگذرونم
بخاطر بغضت.. و زیاد حرف زدنت اون درد زیاد قفسه سینه ات شروع شده بود و نفست تنگ شده بود.. میان حرف هات سرفه های بلندی میزدی، با نگرانی سمتت آمد و جسمت رو بدون هیچ فکر و مکثی در آغوش کشید
_حتی نمیخواستی اون زمانو.. با من بگذرونی؟!
از شنیدن صدای بغض دارش به خودت لعنت فرستادی..احساس گناه درونت..احساس ترس و غم عمیقت..به درد جسمت اضافه شده بود...آروم زمزمه کردی
زمزمه کردی
&آره..
_صبر کن برم بیارمش
سری تکون دادی، لحظه ای تصور کردی که اون نوشته ها رو نخونده و نفس آسوده ای بیرون فرستادی
_بیا دفترت
دفتر رو به سمتت گرفت.. اما هنگامی که خواستی از دستش بگیری.. چنان محکم گرفته بودش که متعجبت کرد
با لحنی پر از دلگیری لب زد
_چرا بهم نگفتی؟!.. اینقدر غریبه بودم؟!
یخ کردی.. پس خونده بود.. دلیل جداییتون.. دروغایی که بهش گفتی.. حس عشقی که هنوز درونت شعله ور بود.. از همه مطلع شده بود
با صدای کمی بلندتر گفت
_چرا همچین چیز بزرگی رو از من مخفی کردی ها؟!
&سونگمین من فقط..
فریاد بلندش مثل یک زنگ درون سرت صدا کرد
_فقط چی ها؟!.. میخواستی بمیری و بعد بفهمم؟! یک درصد به من فکر کردی؟! فکر کردی اگه اتفاقی برات بی افته و من بعدش خبردار بشم چه حالی بهم دست میده ا.ت؟!
با صدای درمونده ای لب زدی
&من.. من نمی خواستم زندگی توهم سخت بشه
دفتر رو گوشه ای پرت کرد و لب زد
_داری میمیری.. اینجوری زندگی من جهنم میشه.. تو حتی منو لایق دونستن همچین قضیهٔ مهمی ندیدی ا.ت
با دیدن براقی اشک درون چشم هاش قلبت لرزید.. سعی کردی جورچین کلمات رو در جایگاه درستی قرار بدی
&دیگه امیدی به زنده بودنم نداشتن.. چرا باید در جریانت می ذاشتم؟! که شادی تورم بگیرم؟!
_تو هیچوقت نفهمیدی که شادی من تویی.. عشق یعنی اینکه من با تو شادم.. با تو غمگینم... با تو سرمستم.. با تو میترسم.. برای تو شجاع میشم.. برای تو میخندم.. باهم گریه میکنیم.. توی آغوش هم سختی هارو میگذرونیم.. عشق از دیدگاه من.. شادی از دیدگاه من اینه ا.ت
با صدای لرزونی لب زدی
&من متاسفم
اشک هاش رو پاک کرد و به سمتت قدم برداشت
_درمان رو شروع کردی!؟
نگاهت رو به چشم های غمزده و خیسش دادی و گفتی
&نه.. وقتی میدونم خوب نمیشم.. خودمو موش آزمایشگاهی نمیکنم سونگمین
عصبی شدنش مشخص بود.. اما با لحن آرومی پاسخ داد
_مگه تو دکتری که واسه خوب شدن یا نشدنت نسخه میپیچی؟!
&من سرطان ریه دارم.. اونم درجه چهار.. خوب نمیشه.. نمی خوام ماهای باقی مونده عمرم رو توی تخت بیمارستان بگذرونم
بخاطر بغضت.. و زیاد حرف زدنت اون درد زیاد قفسه سینه ات شروع شده بود و نفست تنگ شده بود.. میان حرف هات سرفه های بلندی میزدی، با نگرانی سمتت آمد و جسمت رو بدون هیچ فکر و مکثی در آغوش کشید
_حتی نمیخواستی اون زمانو.. با من بگذرونی؟!
از شنیدن صدای بغض دارش به خودت لعنت فرستادی..احساس گناه درونت..احساس ترس و غم عمیقت..به درد جسمت اضافه شده بود...آروم زمزمه کردی
۲۶.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.