فیک نفرین عشق
«پارت:۷»
لیوان شربت پرتقالمو تو دستم تکون میدادم و یخای روش جابه جا میشد،سعی داشتم با سرگرم کردن خودم کمتر اضطراب داشته باشم!دست خودم نبود توی جمع همیشه از استرس و اضطراب حالم بد میشد.
در با شدت باز شد و خدمه تا کمر خم شدن و هیبت بزرگی وارد شد، نگاه گذرایی به جمعیت انداخت و با خیره شدن تو چشای یخیش تموم وجودم به یکباره منقبض شد...خدای من انگار تمام سردی قطب شمالو تو چشاش ریخته بودن.
خدمه خوش آمدی گفتن و سری تکون داد و بالای مجلس روی صندلی بزرگ مشکی رنگ با پارچه مخملی و دسته های نقره ای زنگ که حالا به لطف لوستر های عظیم براق تر شده بود نشست.
چشم از روش برداشتم... و یه چیزی مثل تیری که از کمون رها شده با سرعت رفت سمتش و ......نه!!!!خدای من! اون ....بنیه!!!!!
قلبم ناجوان مردانه میکوبید جوری که صداش گوشمو کر میکرد.
دویدم تا بگیرمش،از بین جمعیت با عذرخواهی رد میشد تا بالاخره رسیدم بهش.
اما ساکت نشست جلوی پای اون مرد چشم یخی.
نفس نفس میزدم و بنی ذره ای توجه نکرد و چشاش میخ صورت اون مرد بود.
جرعت بلند کردن سرمو نداشتم و مطمئنم صورتم از خجالت مثل یه گوجه فرنگی قرمز شده.
کاش زمین زیر پام شکافته میشد و منو به هسته زمین میکشید.
بالاخره نفسی کشیدمو دو قدم جلو رفتمو سرمو به زور بلند کردم..
و خدای من انگار یه سطل آب یخ خالی شد روم.
با اون چشای لعنتیش تمام بدنمو منقبض کرد..
+من...من شرمنده ام، نمیدونم چیشد یهو جوگیر شد اومد سمت شما
دست بردم تا بنیو از رو زمین بردارم که با اون صدای بم جهنمی آتیش به جونم زد...
-اتفاقی نیوفتاده که انقدر استرس داری!
نفسی گرفتم و دوباره اومدم دستمو سمت بنی ببرم که تا لمسش کردم غرشی کرد و دندونای تیزشو نشونم داد، یک کلمه در وصف حالم وجود داشت...خشکم زد
تا حالا ندیده بودم عصبی بشه یا چنین حرکتی بزنه، بعدم انگار نه انگار چیزی شده برگشت و دوباره خیره شد به اون..
سرمو بلند کردم تا چیزی بگم زیر اما چشاش خیره به چشای بنی بود و زیر لب چیزی گفت تحمل این حجم از خجالتو نداشتم برگشتم که برم که بنی بدو بدو اومد جلومو خودشو مالید به پام عصبی پامو کشیدم و با عذرخواهی زیر لبی از اون مرد یخی اومدم کنار دیوارا.
بنی پشتم اومد اما توجهی نکردم امشب واقعا آبرومو برد و نه تنها این کارو کرد بلکه حتی منو به زبون بی زبونی تهدید کرد که بهش دست نزنم.
نفس کشیدن سخت بود بنابر این تصمیم گرفتم برم تو محوطه بیرون.
با کمترین سر و صدای ممکن از سالن اومدم بیرون و رفتم تو محوطه بیرون عمارت.
نفس عمیقی کشیدم و به آسمون خیره شدم.
همینجوری داشتم نگاه میکردم که یه سر از بالا با دوتا چشم از پشتم روبه روی صورتم قرار گرفتم و تا اومدم جیغ بزنم دستشو رو دهنم گذاشت و....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
لیوان شربت پرتقالمو تو دستم تکون میدادم و یخای روش جابه جا میشد،سعی داشتم با سرگرم کردن خودم کمتر اضطراب داشته باشم!دست خودم نبود توی جمع همیشه از استرس و اضطراب حالم بد میشد.
در با شدت باز شد و خدمه تا کمر خم شدن و هیبت بزرگی وارد شد، نگاه گذرایی به جمعیت انداخت و با خیره شدن تو چشای یخیش تموم وجودم به یکباره منقبض شد...خدای من انگار تمام سردی قطب شمالو تو چشاش ریخته بودن.
خدمه خوش آمدی گفتن و سری تکون داد و بالای مجلس روی صندلی بزرگ مشکی رنگ با پارچه مخملی و دسته های نقره ای زنگ که حالا به لطف لوستر های عظیم براق تر شده بود نشست.
چشم از روش برداشتم... و یه چیزی مثل تیری که از کمون رها شده با سرعت رفت سمتش و ......نه!!!!خدای من! اون ....بنیه!!!!!
قلبم ناجوان مردانه میکوبید جوری که صداش گوشمو کر میکرد.
دویدم تا بگیرمش،از بین جمعیت با عذرخواهی رد میشد تا بالاخره رسیدم بهش.
اما ساکت نشست جلوی پای اون مرد چشم یخی.
نفس نفس میزدم و بنی ذره ای توجه نکرد و چشاش میخ صورت اون مرد بود.
جرعت بلند کردن سرمو نداشتم و مطمئنم صورتم از خجالت مثل یه گوجه فرنگی قرمز شده.
کاش زمین زیر پام شکافته میشد و منو به هسته زمین میکشید.
بالاخره نفسی کشیدمو دو قدم جلو رفتمو سرمو به زور بلند کردم..
و خدای من انگار یه سطل آب یخ خالی شد روم.
با اون چشای لعنتیش تمام بدنمو منقبض کرد..
+من...من شرمنده ام، نمیدونم چیشد یهو جوگیر شد اومد سمت شما
دست بردم تا بنیو از رو زمین بردارم که با اون صدای بم جهنمی آتیش به جونم زد...
-اتفاقی نیوفتاده که انقدر استرس داری!
نفسی گرفتم و دوباره اومدم دستمو سمت بنی ببرم که تا لمسش کردم غرشی کرد و دندونای تیزشو نشونم داد، یک کلمه در وصف حالم وجود داشت...خشکم زد
تا حالا ندیده بودم عصبی بشه یا چنین حرکتی بزنه، بعدم انگار نه انگار چیزی شده برگشت و دوباره خیره شد به اون..
سرمو بلند کردم تا چیزی بگم زیر اما چشاش خیره به چشای بنی بود و زیر لب چیزی گفت تحمل این حجم از خجالتو نداشتم برگشتم که برم که بنی بدو بدو اومد جلومو خودشو مالید به پام عصبی پامو کشیدم و با عذرخواهی زیر لبی از اون مرد یخی اومدم کنار دیوارا.
بنی پشتم اومد اما توجهی نکردم امشب واقعا آبرومو برد و نه تنها این کارو کرد بلکه حتی منو به زبون بی زبونی تهدید کرد که بهش دست نزنم.
نفس کشیدن سخت بود بنابر این تصمیم گرفتم برم تو محوطه بیرون.
با کمترین سر و صدای ممکن از سالن اومدم بیرون و رفتم تو محوطه بیرون عمارت.
نفس عمیقی کشیدم و به آسمون خیره شدم.
همینجوری داشتم نگاه میکردم که یه سر از بالا با دوتا چشم از پشتم روبه روی صورتم قرار گرفتم و تا اومدم جیغ بزنم دستشو رو دهنم گذاشت و....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
۱۷.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.