" مرב غریبه..ღ " پارت ۱۷
کوک ویو :
هانا : نظرتون چیه بریم مسافرت ؟
تهیونگ : اومم..باش پوسیدم تو خونه..
کوک : چوسیدم تو لونه..
ات : گوزیدم تو کونه..
یونجون : شاعر شدین؟ هی قافیه میبندین
کوک : چته خب.. هممون میام قبولههه جم کنید بریم
ات و تهیونگ : بریممم
هانا : اصن میدونید میخوام کدوم جهنم دره ای گمشیم؟
ات : اونی آروم باش..اصن هرجا بخوای میریم..
کوک : *با حرف ات هانا آروم شد و دیگه حرفی نزد عجیبه..اون همیشه وقتی عصبانیه مارو میگاعه..ولی همیشه وقتی ات چیزی میگه بدون چون و چرا انجامش میده..بعضی وقتا واقعا شک میکنم عاشقه اته ولی خب اون دوس پسر داره..
با صدای ات به خودم اومد..*
ات : یااا کدوم گورستونی ؟؟
کوک : ه..ها؟
ات : توافق کردیم شب بلیط بگیریم گمشیم جزیره ججو فعلنا دورتر نمیشه بریم میدونی دیگه..راستی یونجونم نمیاد گفت یکمی کار داره..
کوک : عا باشه..من میرم وسایلمو جمع میکنم..
سری تکون دادم و رفتم بالا وسایلمو جمع کنم..
× پرش زمانی موقع رسیدن..
تهیونگ : آخیش بلاخره رسیدیم..بگا رفتم تو هواپیما
کوک : با ادب باش بچم میشنوه
تهیونگ : گوشاشو بگیر بیین منم گوشای یونتان رو گرفتم تا نشنوه..
ات : احمقا بشنون نشنون به تخمم گمشین اونی رفتاااا
تهیونگ : ات یونتان رو بگیر گایی*د منو..
ات : بی ترادب..بده اون پدصگو دلم باش تنگ شده..
تهیونگ : پدصگ خ...صب کن مگه پدرش صگ نی؟
کوک : کصمغز یکم مغزتو به کار بنداز
بی حرف یونتانو ازش گرفتم و حرکت کردم..
سوار ماشین شدیم بعد از سی مین رسیدیم به ویلا ی پدربزرگ جلوش دریاس و بخاطر همین دوسش داشتم..
هممون وسایلو گرفتیم و رفتیم تو که با
چایونگ
لینا
سوهو ( دوسپسر هانا )
سوجون ( دوس پسر چایونگ )
هیونجین ( دوسپسر لینا )
دس به چمدون روبه رو شدیم فک کنم تازه رسیدن..
انگاری هانا خبرشون کرده بود..
همشون دوستای هانا بودن ؛ منو تهیونگ و کوک باهاشون صمیمی نبودیم..
چایونگ : سلامم * لبخند *
لینا : اه اه باز این ات اومد * زیر لب *
هیونجین با ساعدش زد با دست لینا ولی من حرفشو شنیدم..
هه اومده عمارت پدربزرگم به بزرگترین مافیا توهین میکنه..
هنوز نمیدونه مافیاییم دلم میخواد ریکشنش وقتی بفهمه رو ببینم..
ادامه دارد..
.
هانا : نظرتون چیه بریم مسافرت ؟
تهیونگ : اومم..باش پوسیدم تو خونه..
کوک : چوسیدم تو لونه..
ات : گوزیدم تو کونه..
یونجون : شاعر شدین؟ هی قافیه میبندین
کوک : چته خب.. هممون میام قبولههه جم کنید بریم
ات و تهیونگ : بریممم
هانا : اصن میدونید میخوام کدوم جهنم دره ای گمشیم؟
ات : اونی آروم باش..اصن هرجا بخوای میریم..
کوک : *با حرف ات هانا آروم شد و دیگه حرفی نزد عجیبه..اون همیشه وقتی عصبانیه مارو میگاعه..ولی همیشه وقتی ات چیزی میگه بدون چون و چرا انجامش میده..بعضی وقتا واقعا شک میکنم عاشقه اته ولی خب اون دوس پسر داره..
با صدای ات به خودم اومد..*
ات : یااا کدوم گورستونی ؟؟
کوک : ه..ها؟
ات : توافق کردیم شب بلیط بگیریم گمشیم جزیره ججو فعلنا دورتر نمیشه بریم میدونی دیگه..راستی یونجونم نمیاد گفت یکمی کار داره..
کوک : عا باشه..من میرم وسایلمو جمع میکنم..
سری تکون دادم و رفتم بالا وسایلمو جمع کنم..
× پرش زمانی موقع رسیدن..
تهیونگ : آخیش بلاخره رسیدیم..بگا رفتم تو هواپیما
کوک : با ادب باش بچم میشنوه
تهیونگ : گوشاشو بگیر بیین منم گوشای یونتان رو گرفتم تا نشنوه..
ات : احمقا بشنون نشنون به تخمم گمشین اونی رفتاااا
تهیونگ : ات یونتان رو بگیر گایی*د منو..
ات : بی ترادب..بده اون پدصگو دلم باش تنگ شده..
تهیونگ : پدصگ خ...صب کن مگه پدرش صگ نی؟
کوک : کصمغز یکم مغزتو به کار بنداز
بی حرف یونتانو ازش گرفتم و حرکت کردم..
سوار ماشین شدیم بعد از سی مین رسیدیم به ویلا ی پدربزرگ جلوش دریاس و بخاطر همین دوسش داشتم..
هممون وسایلو گرفتیم و رفتیم تو که با
چایونگ
لینا
سوهو ( دوسپسر هانا )
سوجون ( دوس پسر چایونگ )
هیونجین ( دوسپسر لینا )
دس به چمدون روبه رو شدیم فک کنم تازه رسیدن..
انگاری هانا خبرشون کرده بود..
همشون دوستای هانا بودن ؛ منو تهیونگ و کوک باهاشون صمیمی نبودیم..
چایونگ : سلامم * لبخند *
لینا : اه اه باز این ات اومد * زیر لب *
هیونجین با ساعدش زد با دست لینا ولی من حرفشو شنیدم..
هه اومده عمارت پدربزرگم به بزرگترین مافیا توهین میکنه..
هنوز نمیدونه مافیاییم دلم میخواد ریکشنش وقتی بفهمه رو ببینم..
ادامه دارد..
.
۶.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.