من عشق رو با شما تجربه کردم:) p13

و بعد رو کرد به پدرم و گفت

=من دیگه میرم...اقای ملفوی که بیدار شدن خبرم کنید

پدرم به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بعد دامبلدور از دیدمون خارج شد

که ای کاش نمیرفت و من و با پدرم تنها نمیزاشت
_خب خانم اسنیپ که گفتی وود چی گفته؟

با صدای اروم و سری که پایین بود گفتم
+بهم...بهم گفت باهاش قرار بزارم...

سرمو اوردم بالا و سریع و با هول گقتم
+ولی ولی من قبول نکردم

_میدونم...اگه قبول میکردی جای تعجب داشت...دفعه بعدی بهم بگو...و

همراه با تکون دادن انگشتش گفت
_و منم میرم تا به حساب این اقای وود برسم

تا اوموم جلوشو بگیرم اپارات کرد و از دیدم خارج شد...بیچاره شدم
همونجا روی صندلی که کنار تخت دریکو بود نشستم و منتظر موندم تا سوروس برگرده

از دید راوی:

بعد از رفتن از اون مکان سوروس خودشو توی برج گریفیندور دید رو کرد سمت الیوندر و گفت
_اقای وود...دفتر من

سوروس با قدمای استوار راه افتاد سمت دفترش و وود هم پشت سرش رفت
وارد دفترش شد و بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی اونجا نیست در رو بست و با چوبدستیش به سمت وود حمله ور شد و اونو به دیوار چسبوند

میتونست ترس رو توی چشمای پسر روبه روییش ببینه
_اقای وود...بهتره