Part : ۲۴
Part : ۲۴ 《بال های سیاه》
مادربزرگ با لبخند به دختر نگاه کرد و گفت :
[ عزیزم به خاطر کسی اینطوری شدی؟
ماریا نگاهشو به نگاه مادربزرگ دوخت:
آره مادربزرگ ! امروز یکیو بعد از سال ها دیدم..یکی که با دیدنش کلی خاطره یادم اومد.. اون نه منو یادش میومد نه خاطره هایی که با هم داشتیم..
حتی یادش نمی یومد که منو چی صدا می کرد..مادربزرگ اون..اون پسر..عوض شده بود..و من الان نمیدونم از دیدنش خوشحال باشم یا به خاطر اینکه منو به یاد نمیاره ناراحت!
مادربزرگ دست ماریا رو گرفت تویه دستش و گفت:
[ اون از عمد تو رو به یاد نمیاره؟! یا واقعا تورو یادش نیست؟
ماریا آروم زمزمه کرد:
خب اون واقعا منو یادش نمیاد..نه اینکه از روی عمد باشه..نه! اون به خاطر......یه سری اتفاقاتی که براش افتاد منو به یاد نمیاره
البته که نمیتونست بگه به خاطر این منو یادش نمیاد چون اون به عنوان شیطان از جهنم بیرون انداخته شده و حالا بعد از دو هزار سال به عنوان انسان به دنیا اومده
مادربزرگ گفت :
[ خب الان که نباید ناراحت باشی عزیزم! تقصیره اون نیست که تورو به یاد نمیاره..مطمئن باش هیچوقت هم نمیخواسته تو رو فراموش کنه..ولی همونطور که گفتی به خاطر اتفاقی که براش افتاده تورو یادش نمیاد..
پس سعی کن براش یادآوری کنی..همونطور که با هم دیگه آشنا شدین..همونطور که با هم خاطره ساختین..مطمئنم حتی اگه تو رو هم به یاد نیاره به عنوان یه شخص جدید و مهم تویه زندگیش قرار میگیری..
ماریا با این حرف مادربزرگ آروم سر تکون میده و لبخند میزنه...
مادربزرگ این سری با چشم هایه ریز شده و لبخند مرموزی که روی لب هاشه از ماریا می پرسه:
[ رابین تو که عاشقش نیستی؟!
دقیقا لحظه ای که ماریا تصمیم میگیره که بالاخره بلند شه و بره خونه مادربزرگ این سوال پر مفهوم رو ازش می پرسه و باعث میشه که سرجاش ثابت وایسه و برای جواب دادن به این سوال دست دست کنه :
خب..آره دوسش دارم..و الانم قراره کاری کنم که اون عاشقم شه
و بعد از گفتن این حرف یه لبخند پر معنا و نسبتا شرورانه میزنه که باعث برگشتن لبخند روی صورت چروکیده ی مادربزرگ میشه:
[ موفق باشی عزیزم! پس من چند هفته ی دیگه منتظرم که با اون پسر رویایی بیای اینجا..چون من قراره پای سیب مورد علاقتو درست کنم
و بعد از گفتن این حرف یه چشمک نا محسوس به ماریا زد..
ماریا با لبخندی که روی لب هاش بود سمت بچه ها رفت:
خب کوچولو ها! وقت خوابه! همگی برین دستای رنگیتونو بشورین و سریع تویه رختخوابتون باشین!
مادربزرگ با لبخند به دختر نگاه کرد و گفت :
[ عزیزم به خاطر کسی اینطوری شدی؟
ماریا نگاهشو به نگاه مادربزرگ دوخت:
آره مادربزرگ ! امروز یکیو بعد از سال ها دیدم..یکی که با دیدنش کلی خاطره یادم اومد.. اون نه منو یادش میومد نه خاطره هایی که با هم داشتیم..
حتی یادش نمی یومد که منو چی صدا می کرد..مادربزرگ اون..اون پسر..عوض شده بود..و من الان نمیدونم از دیدنش خوشحال باشم یا به خاطر اینکه منو به یاد نمیاره ناراحت!
مادربزرگ دست ماریا رو گرفت تویه دستش و گفت:
[ اون از عمد تو رو به یاد نمیاره؟! یا واقعا تورو یادش نیست؟
ماریا آروم زمزمه کرد:
خب اون واقعا منو یادش نمیاد..نه اینکه از روی عمد باشه..نه! اون به خاطر......یه سری اتفاقاتی که براش افتاد منو به یاد نمیاره
البته که نمیتونست بگه به خاطر این منو یادش نمیاد چون اون به عنوان شیطان از جهنم بیرون انداخته شده و حالا بعد از دو هزار سال به عنوان انسان به دنیا اومده
مادربزرگ گفت :
[ خب الان که نباید ناراحت باشی عزیزم! تقصیره اون نیست که تورو به یاد نمیاره..مطمئن باش هیچوقت هم نمیخواسته تو رو فراموش کنه..ولی همونطور که گفتی به خاطر اتفاقی که براش افتاده تورو یادش نمیاد..
پس سعی کن براش یادآوری کنی..همونطور که با هم دیگه آشنا شدین..همونطور که با هم خاطره ساختین..مطمئنم حتی اگه تو رو هم به یاد نیاره به عنوان یه شخص جدید و مهم تویه زندگیش قرار میگیری..
ماریا با این حرف مادربزرگ آروم سر تکون میده و لبخند میزنه...
مادربزرگ این سری با چشم هایه ریز شده و لبخند مرموزی که روی لب هاشه از ماریا می پرسه:
[ رابین تو که عاشقش نیستی؟!
دقیقا لحظه ای که ماریا تصمیم میگیره که بالاخره بلند شه و بره خونه مادربزرگ این سوال پر مفهوم رو ازش می پرسه و باعث میشه که سرجاش ثابت وایسه و برای جواب دادن به این سوال دست دست کنه :
خب..آره دوسش دارم..و الانم قراره کاری کنم که اون عاشقم شه
و بعد از گفتن این حرف یه لبخند پر معنا و نسبتا شرورانه میزنه که باعث برگشتن لبخند روی صورت چروکیده ی مادربزرگ میشه:
[ موفق باشی عزیزم! پس من چند هفته ی دیگه منتظرم که با اون پسر رویایی بیای اینجا..چون من قراره پای سیب مورد علاقتو درست کنم
و بعد از گفتن این حرف یه چشمک نا محسوس به ماریا زد..
ماریا با لبخندی که روی لب هاش بود سمت بچه ها رفت:
خب کوچولو ها! وقت خوابه! همگی برین دستای رنگیتونو بشورین و سریع تویه رختخوابتون باشین!
۴.۲k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.