پارت یک×قسمت پنج×
پارت یک×قسمت پنج×
صدای در خونه پاکان اینا اومد
پاکان که الان نمیره مدرسه
احتمالا رفته نونی چیزی بخره
هرچند این بچه این کارم ازش بر نمیاد
دست و صورتمو شستم و اماده شدم
از مامان بابا که خداحافظی کردم رفتم سمت مدرسه
تعجبی بود امروز از پاکان خبری نبود
احتمالا خواب مونده
شایدم زودتر رفته
وقتی نزدیک شدم به مدرسه خیلی دور از واقعیت پاکانو دیدم که با یه لبخند خبیث داره از مدرسه ما میاد بیرون
این اونجا چیکار میکنه
هنوز تو شک بودم که به هم رسیدیم
گفتم:تو اینجا چیکار میکردی!؟
_شخصی بود
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم
یکم که ازش دور شدم اسممو صدا کرد
برگشتم سمتش
گفت:واست ارزوی موفقیت در امتحانتو میکنم ایدا جان
بعدم دوید سمت مدرسشون
این چش شده بود
رسیدم مدرسه
با بچه ها سر صف ایستاده بودیم
اروم در گوش زهرا گفتم:نمیدونی این پسره امروز صبح اینجاچیکار میکرد!؟
_خیلی دوس دارم بدونم...امروز صبح خیلی زود اومد مدرسه
بابای مدرسه نمیزاشت بیاد تو
میگف با خانوم مدیر یه کار مهم داره
همون موقع خانوم مدیرم اومد
پسره بهش گف کار مهم داره باهاش
خانوم مدیرم دو دل بود که راهش بده
باهم رفتن دفترو یکم بعدپسره از دفتر خارج شد
همچین لبخند میزد..شبیه ابن بچه تخسایی که یه کاری کرده باشن و...
_رسولی...پاک منش..اگه حرفی حس بیاین اینجا بزنید
دیگه چیزی نگفتیم
خانوم ناظمه بد نگاه میکرد
زنگ اول امتحان داشتیم
وقتی وارد کلاس شدیم زهرا گفت:تمام دیروز داشتم درس میخوندم
با خنده گفتم:من که هیچی نخوندم..فقط به تقلبام امید دارم
خانوم اومد
همه اماده پخش برگه ها بودن
خانوم از جاش بلند شد
بد به من نگاه میکرد
گفت:پاکمنش بیا اینجا
تعجب کرده بودم
رفتم جلوی تخته ایستادم
نمیدونستم چه خبره
گفت:استیناتو بزن بالا
چشمام شد اندازه هندونه
پااااااااااااکاااااااااااننننننننننن
مممممیییییکککککششششممممممتتتتتت
قرمز شده بودم
دلم میخواست این کفتار نکبتو دم دستم داشتم تا تیکه پارش کنم
خانوم باز گفت:استیناتو بزن بالا
نشنیدی!؟
سرمو انداختم پایین
استینامو هم زدم بالا و دستای پر از تقلبمو گرفت جلوی چشم همه
خانوم عصبی شده بود
جلوی اسمم یه صفر گنده گذاشت و گفت:برو دفتر
همچین داد زد که گوشم پاره شد پردش
رفتم دفتر و خودمو واسه تنبیه اماده کردم
خانوم مدیر کلی غر زد بهم
بعدم گفت: زنگ میزنم بابات بیاد
باید تکلیف تو یکی رو روشن کنه
اون از انضباطت..اون از دعوای دیروزت..اینم از کار زشت و وقیح امروزت
بعدم به بابا تلفن کرد
بابا که اومد کلی شرمنده شد ومنو دعوا کرد
منم فقط توی کلم نقشه خفه کردنه پاکانو میکشیدم
اون روز بدترین روز زندگیم بود
موقع برگشت به خونه به مدرسه پاکان که رسیدم داشت با دوستاش خدافظی میکرد
وقتی چشمم بهش خورد داغ دلم تازه شد
انقد عصبی بودم که نمیدونستم دارم چیکار میکنم
جیغ زدم و دویدم دنبالش
چشمش که بهم خورد ترسید و فرار کرد
همه با تعجب بهمون نگاه میکردن
تا خوده خونه دنبالش میدویدم و بهش فحش میدادم و اونم میخندید
چون از من جلوتر بود زودتر رسید به اسانسور و سوارش شد و رفت بالا
منم سریعاز پله ها رفتم بالا
داشتم از نفس میفتادم
گلوم خشک شده بود
وقتی رسیدم طبقه دوم قطعا اون رسیده بود خونشون
منم از همونجا سوار اسانسور شدم و مثه این کشتی غرق شده ها رفتم خونه و از همون موقع با خودم عهد بستم بلایی به سرش بیارم که به غلط کردن بیفته
........................................................
صدای در خونه پاکان اینا اومد
پاکان که الان نمیره مدرسه
احتمالا رفته نونی چیزی بخره
هرچند این بچه این کارم ازش بر نمیاد
دست و صورتمو شستم و اماده شدم
از مامان بابا که خداحافظی کردم رفتم سمت مدرسه
تعجبی بود امروز از پاکان خبری نبود
احتمالا خواب مونده
شایدم زودتر رفته
وقتی نزدیک شدم به مدرسه خیلی دور از واقعیت پاکانو دیدم که با یه لبخند خبیث داره از مدرسه ما میاد بیرون
این اونجا چیکار میکنه
هنوز تو شک بودم که به هم رسیدیم
گفتم:تو اینجا چیکار میکردی!؟
_شخصی بود
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم
یکم که ازش دور شدم اسممو صدا کرد
برگشتم سمتش
گفت:واست ارزوی موفقیت در امتحانتو میکنم ایدا جان
بعدم دوید سمت مدرسشون
این چش شده بود
رسیدم مدرسه
با بچه ها سر صف ایستاده بودیم
اروم در گوش زهرا گفتم:نمیدونی این پسره امروز صبح اینجاچیکار میکرد!؟
_خیلی دوس دارم بدونم...امروز صبح خیلی زود اومد مدرسه
بابای مدرسه نمیزاشت بیاد تو
میگف با خانوم مدیر یه کار مهم داره
همون موقع خانوم مدیرم اومد
پسره بهش گف کار مهم داره باهاش
خانوم مدیرم دو دل بود که راهش بده
باهم رفتن دفترو یکم بعدپسره از دفتر خارج شد
همچین لبخند میزد..شبیه ابن بچه تخسایی که یه کاری کرده باشن و...
_رسولی...پاک منش..اگه حرفی حس بیاین اینجا بزنید
دیگه چیزی نگفتیم
خانوم ناظمه بد نگاه میکرد
زنگ اول امتحان داشتیم
وقتی وارد کلاس شدیم زهرا گفت:تمام دیروز داشتم درس میخوندم
با خنده گفتم:من که هیچی نخوندم..فقط به تقلبام امید دارم
خانوم اومد
همه اماده پخش برگه ها بودن
خانوم از جاش بلند شد
بد به من نگاه میکرد
گفت:پاکمنش بیا اینجا
تعجب کرده بودم
رفتم جلوی تخته ایستادم
نمیدونستم چه خبره
گفت:استیناتو بزن بالا
چشمام شد اندازه هندونه
پااااااااااااکاااااااااااننننننننننن
مممممیییییکککککششششممممممتتتتتت
قرمز شده بودم
دلم میخواست این کفتار نکبتو دم دستم داشتم تا تیکه پارش کنم
خانوم باز گفت:استیناتو بزن بالا
نشنیدی!؟
سرمو انداختم پایین
استینامو هم زدم بالا و دستای پر از تقلبمو گرفت جلوی چشم همه
خانوم عصبی شده بود
جلوی اسمم یه صفر گنده گذاشت و گفت:برو دفتر
همچین داد زد که گوشم پاره شد پردش
رفتم دفتر و خودمو واسه تنبیه اماده کردم
خانوم مدیر کلی غر زد بهم
بعدم گفت: زنگ میزنم بابات بیاد
باید تکلیف تو یکی رو روشن کنه
اون از انضباطت..اون از دعوای دیروزت..اینم از کار زشت و وقیح امروزت
بعدم به بابا تلفن کرد
بابا که اومد کلی شرمنده شد ومنو دعوا کرد
منم فقط توی کلم نقشه خفه کردنه پاکانو میکشیدم
اون روز بدترین روز زندگیم بود
موقع برگشت به خونه به مدرسه پاکان که رسیدم داشت با دوستاش خدافظی میکرد
وقتی چشمم بهش خورد داغ دلم تازه شد
انقد عصبی بودم که نمیدونستم دارم چیکار میکنم
جیغ زدم و دویدم دنبالش
چشمش که بهم خورد ترسید و فرار کرد
همه با تعجب بهمون نگاه میکردن
تا خوده خونه دنبالش میدویدم و بهش فحش میدادم و اونم میخندید
چون از من جلوتر بود زودتر رسید به اسانسور و سوارش شد و رفت بالا
منم سریعاز پله ها رفتم بالا
داشتم از نفس میفتادم
گلوم خشک شده بود
وقتی رسیدم طبقه دوم قطعا اون رسیده بود خونشون
منم از همونجا سوار اسانسور شدم و مثه این کشتی غرق شده ها رفتم خونه و از همون موقع با خودم عهد بستم بلایی به سرش بیارم که به غلط کردن بیفته
........................................................
۸.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.