وقتی که زندگیم عوض شد ۲۷
ویو ات
آخرای شب بود و کسی نمی یومد رستوران نشستم روی یکی از میز ها و شروع کردم غذام رو خوردن
راوی: همه ی میز ها پر بود و کم کم همه میخواستم برن یکدفعه ای تهیونگ از اتاق اومد بیرون و نظر دختر های مدرسه ای و دانشگاهی رو جلب کرد طوری که همه داشتن در مورد قیافش حرف میزدن ات رفت پیش تهیونگ و گفت:
اتفاقی افتاده تهیونگ
تهیونگ با مهربونی گفت:
نه اتفاقی نیوفتاده
و بعد ات رو بغل کرد و شروع کرد بازم موهای ات رو ناز کردن و بعد گفت:
ات حاضری بیای عمارت من؟
ات : نمیدونم...
تهیونگ: قول میدم ازت خوب مراقبت کنم لطفا بیا
ات مکث کرد و بعد از مدتی گفت:
باشه پس میام فقط بذار برم به رئیس ام بگم
و بعد تا ات اومد بره تهیونگ دستش رو گرفت گفت:
لازم نیست بری رئیس اینجا بابای جیمینه خود جیمین به باباش میگه
ات: خب پس من برم لباسام رو عوض کنم بیام
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
آخرای شب بود و کسی نمی یومد رستوران نشستم روی یکی از میز ها و شروع کردم غذام رو خوردن
راوی: همه ی میز ها پر بود و کم کم همه میخواستم برن یکدفعه ای تهیونگ از اتاق اومد بیرون و نظر دختر های مدرسه ای و دانشگاهی رو جلب کرد طوری که همه داشتن در مورد قیافش حرف میزدن ات رفت پیش تهیونگ و گفت:
اتفاقی افتاده تهیونگ
تهیونگ با مهربونی گفت:
نه اتفاقی نیوفتاده
و بعد ات رو بغل کرد و شروع کرد بازم موهای ات رو ناز کردن و بعد گفت:
ات حاضری بیای عمارت من؟
ات : نمیدونم...
تهیونگ: قول میدم ازت خوب مراقبت کنم لطفا بیا
ات مکث کرد و بعد از مدتی گفت:
باشه پس میام فقط بذار برم به رئیس ام بگم
و بعد تا ات اومد بره تهیونگ دستش رو گرفت گفت:
لازم نیست بری رئیس اینجا بابای جیمینه خود جیمین به باباش میگه
ات: خب پس من برم لباسام رو عوض کنم بیام
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
۷.۳k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.