Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
همه نشستیم شامم رو خوردیم سفره رو جمع کردم ک دلسا امد کنارم و درگوشم
دلسا:دوماه دیگ قراره خبر بارداریم رو بشنوی امشبم تا صبح صداهامون(بعدشم خندید)
اینو گفت و رفت تو اتاق دست کامیارم گرفت و رفت دراتاق هم قفل کردم،امیر رفت تو اتاق ک منم رفتم نشستم رو تخت و شروع کردم به گریه کردن امیر امد کنارم
امیر:چیشده دریا؟
بهش گفتم ک دلسا چی گفته همنجور گریه میکردم ک بغلم کرد
امیر:هیچ غلطی نمکنه تو گریه نکن
دریا:اگه کرد چی اگه اگه
امیر: داریی میگی اگه اون برای اینک حرصتو دربیاره اینارو گفته تو چرا باور میکنی اگه کامیار دوست داشته باشه هیچ وقت اینکارو نمکنه فهمیدی عشق من
با عشق منی ک گفت اشک هام بند امد و چشام درشت شد و بهش نگاهی انداختم
امیر: ببخشید از دهنم در رفت
دیدم بلند شد و رفت رو تخت دراز کشید
امیر: اگر نمخوای و میترسی برم پایین تخت بخوابم
دریا:نه نمخواد دوتایی رو یک تخت میخوابیم بهت اعتماد دارم
اینو گفت و دراز کشیدم فاصله مون زیاد نبود دوتایی دراز کشیده باهام دیگ چشم تو چشم شدیم
امیر: تاحالا اینجوری با دختری چشم تو چشم نشده بودم
دریا: تو لندن با کسی نبودی؟
امیر: نه من به خودم قول دادم تا ۳۰ سالگی عاشق کسی نشم وارد رابطه نشم اصلا نشم دیگ
دریا: خوبه امیدوارم یک خانوم خوب پیدا کنی
امیر: منم امیدوارم ک تو به عشقت برسی
دریا: با کارهایی دلسا بعید میدونم
امیر: ولش کن
دریا: دیدی جلوش شما چجوری راه میرفت دختر بی حیا
امیر: چند سال باهاش دوست بودی؟
دریا: حدود ۱۲ سال
امیر: تو ک میدونستی این اینجوری چرا با کامیار اشناش کردی
دریا: این اصلا اینجوری نبود نمدونم اخلاقش به کل عوض شد من بعد یک اتفاق از جایی امدیم ۶ ماه رفته بود شهرستان بعد شنیدم ک یک پسر عمو داره پسر خوبی نیست فکر کنم اون ۶ ماه با اون راه رفته اینجوری شده
امیر: شاید
همنطور با هم دیگ حرف میزدیم
(کامیار)
رفتیم تو اتاق دراز کشیدم دیدم دلسا امد کنارم و با ته ریش هام ور میرفت
کامیار: دستتو وردار ع
دلسا: میدونی من چی میخوام چرا اذیتم میکنی
کامیار: من دریا رو دوست دارم اینو بفهم
امدم از اتاق برم بیرون ک در قفل بود
دلسا: راه فرار نداری کامی جون
اینو ک گفت رفتم تو حمام در رو بستم(هر اتاق یکدونه حمام دارد)
دلسا: درو وا کن لعنتی
کامیار: شده تا صبح اینجا بمونم ولی جای تو ه*ر*ز*ه نخوابم
دلسا: گیرت ک میارم...
همه نشستیم شامم رو خوردیم سفره رو جمع کردم ک دلسا امد کنارم و درگوشم
دلسا:دوماه دیگ قراره خبر بارداریم رو بشنوی امشبم تا صبح صداهامون(بعدشم خندید)
اینو گفت و رفت تو اتاق دست کامیارم گرفت و رفت دراتاق هم قفل کردم،امیر رفت تو اتاق ک منم رفتم نشستم رو تخت و شروع کردم به گریه کردن امیر امد کنارم
امیر:چیشده دریا؟
بهش گفتم ک دلسا چی گفته همنجور گریه میکردم ک بغلم کرد
امیر:هیچ غلطی نمکنه تو گریه نکن
دریا:اگه کرد چی اگه اگه
امیر: داریی میگی اگه اون برای اینک حرصتو دربیاره اینارو گفته تو چرا باور میکنی اگه کامیار دوست داشته باشه هیچ وقت اینکارو نمکنه فهمیدی عشق من
با عشق منی ک گفت اشک هام بند امد و چشام درشت شد و بهش نگاهی انداختم
امیر: ببخشید از دهنم در رفت
دیدم بلند شد و رفت رو تخت دراز کشید
امیر: اگر نمخوای و میترسی برم پایین تخت بخوابم
دریا:نه نمخواد دوتایی رو یک تخت میخوابیم بهت اعتماد دارم
اینو گفت و دراز کشیدم فاصله مون زیاد نبود دوتایی دراز کشیده باهام دیگ چشم تو چشم شدیم
امیر: تاحالا اینجوری با دختری چشم تو چشم نشده بودم
دریا: تو لندن با کسی نبودی؟
امیر: نه من به خودم قول دادم تا ۳۰ سالگی عاشق کسی نشم وارد رابطه نشم اصلا نشم دیگ
دریا: خوبه امیدوارم یک خانوم خوب پیدا کنی
امیر: منم امیدوارم ک تو به عشقت برسی
دریا: با کارهایی دلسا بعید میدونم
امیر: ولش کن
دریا: دیدی جلوش شما چجوری راه میرفت دختر بی حیا
امیر: چند سال باهاش دوست بودی؟
دریا: حدود ۱۲ سال
امیر: تو ک میدونستی این اینجوری چرا با کامیار اشناش کردی
دریا: این اصلا اینجوری نبود نمدونم اخلاقش به کل عوض شد من بعد یک اتفاق از جایی امدیم ۶ ماه رفته بود شهرستان بعد شنیدم ک یک پسر عمو داره پسر خوبی نیست فکر کنم اون ۶ ماه با اون راه رفته اینجوری شده
امیر: شاید
همنطور با هم دیگ حرف میزدیم
(کامیار)
رفتیم تو اتاق دراز کشیدم دیدم دلسا امد کنارم و با ته ریش هام ور میرفت
کامیار: دستتو وردار ع
دلسا: میدونی من چی میخوام چرا اذیتم میکنی
کامیار: من دریا رو دوست دارم اینو بفهم
امدم از اتاق برم بیرون ک در قفل بود
دلسا: راه فرار نداری کامی جون
اینو ک گفت رفتم تو حمام در رو بستم(هر اتاق یکدونه حمام دارد)
دلسا: درو وا کن لعنتی
کامیار: شده تا صبح اینجا بمونم ولی جای تو ه*ر*ز*ه نخوابم
دلسا: گیرت ک میارم...
۸.۴k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.