❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥part_¹⁰ ❦
ا.ت: من چم شده(نفس نفس)
لیندا: خانم نوشیدنیتون حاضره
ا.ت: بزارش اینجا... به جونگکوک بگو بیاد کارش دارم در تراسم ببند
لیندا: چشم
چند مین بعد جونگکوک در تراس و زد و رفت تو ( دیوار های تراس شیشه ایه)
جونگکوک: چرا اینجا نشستی تازه داری نوشیدنی سرد هم میخوری مریض میشی ا.ت
ا.ت: بیا بشین باید یه چیزی بگم بهت
جونگکوک رفت نشست جفت ا.ت
جونگکوک: خب چی میخوای بگی
ا.ت: امروز صبح رفتم پیش بابات کارم داشت بعدش دیدم بابام هم اونجاست
جونگکوک: خب
ا.ت: بابام و بابات نوه میخوان گفتن دیگه باید بچه بیارم
جونگکوک: چی!
ا.ت: همینی که شنیدی... اونا بهم گفتن قبول کنم ولی من میگم امکان نداره
ا.ت این حرفشو زد و نوشیدنیشو روی میز گذاشت و بلند شد و نگاه بیرون عمارت میکرد
جونگکوک: خب چرا امکان نداره
جونگکوک بلند شد و پیش ا.ت ایستاد
ا.ت: منظورت چیه
ا.ت نگاهی به جونگکوک کرد و روبه روش ایستاد
جونگکوک: میگم خب بچه دار میشیم
ا.ت: من ترسیدم که تو قبول نکنی
جونگکوک: من اگه تو قبول کنی قبول میکنم
ا.ت: قبوله ولی من از یه چیزی میترسم
جونگکوک: چی؟
ا.ت: میترسم مادر خوبی نباشم.. میترسم بچمو توی مدرسه بخواط این که مادرش مافیاست اذیت کنن
جونگکوک دستای ا.ت و توی دستاش گرفت
جونگکوک: نترس من نمیزارم اینجوری شه
ا.ت: امیدوارم
جونگکوک دستاشو دو طرف صورت ا.ت گذاشت و اروم صورتشو نزدیک صورت ا.ت کرد لباشو روی لبای ا.ت گذاشت شروع کرد به بوسیدن ا.ت که جونگکوک متوجه نگاه های سنگینی روشون احساس کرد از ا.ت جدا شد که دید تهیونگ و جیمین و سولنان و یونا دارن از پشت شیشه نگاهشون میکنن وقتی دیدن جونگکوک جدا شد سری رفتن داخل تراس
جونگکوک: مزاحم ها من نمیتونم تو این عمارت زنمو ببوسم
ا.ت: م.. من میرم فکر کنم یکی از بادیگاردا صدام کرد
سولنان: نه نه خانم خجالتی فرار در کار نیست
تهیونگ و جیمین و یونا :(خنده)
ادامه دارد...
❥part_¹⁰ ❦
ا.ت: من چم شده(نفس نفس)
لیندا: خانم نوشیدنیتون حاضره
ا.ت: بزارش اینجا... به جونگکوک بگو بیاد کارش دارم در تراسم ببند
لیندا: چشم
چند مین بعد جونگکوک در تراس و زد و رفت تو ( دیوار های تراس شیشه ایه)
جونگکوک: چرا اینجا نشستی تازه داری نوشیدنی سرد هم میخوری مریض میشی ا.ت
ا.ت: بیا بشین باید یه چیزی بگم بهت
جونگکوک رفت نشست جفت ا.ت
جونگکوک: خب چی میخوای بگی
ا.ت: امروز صبح رفتم پیش بابات کارم داشت بعدش دیدم بابام هم اونجاست
جونگکوک: خب
ا.ت: بابام و بابات نوه میخوان گفتن دیگه باید بچه بیارم
جونگکوک: چی!
ا.ت: همینی که شنیدی... اونا بهم گفتن قبول کنم ولی من میگم امکان نداره
ا.ت این حرفشو زد و نوشیدنیشو روی میز گذاشت و بلند شد و نگاه بیرون عمارت میکرد
جونگکوک: خب چرا امکان نداره
جونگکوک بلند شد و پیش ا.ت ایستاد
ا.ت: منظورت چیه
ا.ت نگاهی به جونگکوک کرد و روبه روش ایستاد
جونگکوک: میگم خب بچه دار میشیم
ا.ت: من ترسیدم که تو قبول نکنی
جونگکوک: من اگه تو قبول کنی قبول میکنم
ا.ت: قبوله ولی من از یه چیزی میترسم
جونگکوک: چی؟
ا.ت: میترسم مادر خوبی نباشم.. میترسم بچمو توی مدرسه بخواط این که مادرش مافیاست اذیت کنن
جونگکوک دستای ا.ت و توی دستاش گرفت
جونگکوک: نترس من نمیزارم اینجوری شه
ا.ت: امیدوارم
جونگکوک دستاشو دو طرف صورت ا.ت گذاشت و اروم صورتشو نزدیک صورت ا.ت کرد لباشو روی لبای ا.ت گذاشت شروع کرد به بوسیدن ا.ت که جونگکوک متوجه نگاه های سنگینی روشون احساس کرد از ا.ت جدا شد که دید تهیونگ و جیمین و سولنان و یونا دارن از پشت شیشه نگاهشون میکنن وقتی دیدن جونگکوک جدا شد سری رفتن داخل تراس
جونگکوک: مزاحم ها من نمیتونم تو این عمارت زنمو ببوسم
ا.ت: م.. من میرم فکر کنم یکی از بادیگاردا صدام کرد
سولنان: نه نه خانم خجالتی فرار در کار نیست
تهیونگ و جیمین و یونا :(خنده)
ادامه دارد...
۹.۷k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.