پارت دوم رمان خوشبختی های شب
مانجیرو: باشه
فوکوزاوا نانامی رو هل داد به طرف مانجیرو وگفت از این به بعد ماله اونایی
نانامی هنوز تو شک بود که مایکی یک دستمال روی دهن اون نگه داشت تا جایی
که نانامی بیهوش شد
مایکی هم نانامی رو وارد ماشین کرد و راننده حرکت کرد
(از زبان مایکی)
همینجوری که داشتم به شیشه ماشین نگاه میکردم یهو چشمم به دختره افتاد چهرش خیلی مظلوم بود و لبای پفکی داشت ولی بهش اهمیت ندادم و دوباره به بیرون خیره شدم
ببخشید که کم بود 🫠
الان هم میخوام مشخصات نانامی و مایکی رو بنویسم شب خوبی داشته باشید🌌🍷🖤
فوکوزاوا نانامی رو هل داد به طرف مانجیرو وگفت از این به بعد ماله اونایی
نانامی هنوز تو شک بود که مایکی یک دستمال روی دهن اون نگه داشت تا جایی
که نانامی بیهوش شد
مایکی هم نانامی رو وارد ماشین کرد و راننده حرکت کرد
(از زبان مایکی)
همینجوری که داشتم به شیشه ماشین نگاه میکردم یهو چشمم به دختره افتاد چهرش خیلی مظلوم بود و لبای پفکی داشت ولی بهش اهمیت ندادم و دوباره به بیرون خیره شدم
ببخشید که کم بود 🫠
الان هم میخوام مشخصات نانامی و مایکی رو بنویسم شب خوبی داشته باشید🌌🍷🖤
۹۵۳
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.