عشق درسایه سلطنت پارت 176
کنارش رو تخت نشستم و مضطرب و لرزون پیرهنم رو بالا گرفتم و سعی کردم به بخش از قسمت پایینی رو پاره کنم..
نگام میکرد...دستم میلرزید و پارچه محکم بود..
بالاخره پاره شد..سریع خیسش کردم و روی پیشونیش گذاشتم و شروع کردم به مالیدن دستاش و ها کردنشون و بعد دستم رو بردم سمت شقیقه هاش...
اروم چشمای نیمه باز و خسته اش رو بست..
شقیقه هاش رو ماساژ میدادم و اروم و بی صدا گریه میکردم...نفسهاش خیلی نامنظم بود..
خیلی ترسیده بودم. خیلی..گریه هام شدید تر شد ولی همچنان بی صدا بود..چشماش رو اروم باز کرد و به صورتم نگاه کرد..دستاش رو جلو آورد و روی صورت خیسم کشید و اشکام رو پاک کرد..اروم چشمم رو بستم...
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
باز چیزی نگفتم..پشت دستش رو اروم روی صورتم کشید و گفت
تهیونگ:چرا ناراحتی؟ اگه بلایی سرم بیاد برمیگردی فرانسه..
لعنتي..سریع خودم رو کنار کشیدم و از تخت فاصله گرفتم که دستاش پایین افتاد...فرانسه چیه لعنتی؟ من تو رو نبینم نفس نمیتونم بکشم.. پشت بهش ایستادم و دهنم رو فشار دادم تا ضجه نزنم .. چند دقیقه همونجور وایستادم و بعد در حالیکه سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم برگشتم بالا سرش روی تخت نشستم و شقیقه هاش رو ماساژ دادم...
چشماش رو بسته بود و چیزی نمیگفت..پارچه رو چندین بار خیس کردم و رو پیشونیش گذاشتم دمای دستاش عادی شده بود..همه چیز از سردردش بود.. مشخص بود..
اروم اروم نفسهاش منظم شد و به خواب فرو رفت ولی ماساژ دادن شقیقه اش رو رها نکردم.. دمای بدنش که متعادل شد دستم رو برداشتم و پر درد نگاش کردم اشکم اروم چکید..
خدایا... این حال بدش داشت قلبم رو از حرکت نگه میداشت..
غلط کردم قضیه سم رو گفتم غلط کردم بی صدا گریه کردم
اگه میدونستم اینجور میشه بیخود میکردم درباره سم میگفتم...لعنتی با حرفاش بد اتیشم زد..
فک میکرد حاضرم بلایی سرش بیاد و من برم فرانسه..هه دیگه هیچ وقت حاضر نبودم برگردم فرانسه من عاشق این مرد بودم.. دیوونه اش...
به هیچ وجه نمیخواستم هیچ جا برم اروم خودم رو کنارش کشیدم و با فاصله ازش به پهلو دراز کشیدم...
ملافه رو روش کشیدم و نگاش کردم تخت اونقدر بزرگ بود که بدون برخورد باهاش کنارش دراز بکشم..نگاش میکردم و اشکام اروم جاری میشدن..
هوا روشن شد ولی همچنان بیدار بودم و لحظه به لحظه
دمای دستها و پیشونیش رو چک میکردم خداروشکر.. متعادل بود..اروم انگشتم رو روی پوست مردونه صورتش کشیدم من لعنتی این مرد رو میپرستیدم..
اروم خودم رو جلو کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم و با لذت چشمام رو بستم..چشمام سنگین شد و دیگه نتونستم بازش کنم...
نگام میکرد...دستم میلرزید و پارچه محکم بود..
بالاخره پاره شد..سریع خیسش کردم و روی پیشونیش گذاشتم و شروع کردم به مالیدن دستاش و ها کردنشون و بعد دستم رو بردم سمت شقیقه هاش...
اروم چشمای نیمه باز و خسته اش رو بست..
شقیقه هاش رو ماساژ میدادم و اروم و بی صدا گریه میکردم...نفسهاش خیلی نامنظم بود..
خیلی ترسیده بودم. خیلی..گریه هام شدید تر شد ولی همچنان بی صدا بود..چشماش رو اروم باز کرد و به صورتم نگاه کرد..دستاش رو جلو آورد و روی صورت خیسم کشید و اشکام رو پاک کرد..اروم چشمم رو بستم...
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
باز چیزی نگفتم..پشت دستش رو اروم روی صورتم کشید و گفت
تهیونگ:چرا ناراحتی؟ اگه بلایی سرم بیاد برمیگردی فرانسه..
لعنتي..سریع خودم رو کنار کشیدم و از تخت فاصله گرفتم که دستاش پایین افتاد...فرانسه چیه لعنتی؟ من تو رو نبینم نفس نمیتونم بکشم.. پشت بهش ایستادم و دهنم رو فشار دادم تا ضجه نزنم .. چند دقیقه همونجور وایستادم و بعد در حالیکه سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم برگشتم بالا سرش روی تخت نشستم و شقیقه هاش رو ماساژ دادم...
چشماش رو بسته بود و چیزی نمیگفت..پارچه رو چندین بار خیس کردم و رو پیشونیش گذاشتم دمای دستاش عادی شده بود..همه چیز از سردردش بود.. مشخص بود..
اروم اروم نفسهاش منظم شد و به خواب فرو رفت ولی ماساژ دادن شقیقه اش رو رها نکردم.. دمای بدنش که متعادل شد دستم رو برداشتم و پر درد نگاش کردم اشکم اروم چکید..
خدایا... این حال بدش داشت قلبم رو از حرکت نگه میداشت..
غلط کردم قضیه سم رو گفتم غلط کردم بی صدا گریه کردم
اگه میدونستم اینجور میشه بیخود میکردم درباره سم میگفتم...لعنتی با حرفاش بد اتیشم زد..
فک میکرد حاضرم بلایی سرش بیاد و من برم فرانسه..هه دیگه هیچ وقت حاضر نبودم برگردم فرانسه من عاشق این مرد بودم.. دیوونه اش...
به هیچ وجه نمیخواستم هیچ جا برم اروم خودم رو کنارش کشیدم و با فاصله ازش به پهلو دراز کشیدم...
ملافه رو روش کشیدم و نگاش کردم تخت اونقدر بزرگ بود که بدون برخورد باهاش کنارش دراز بکشم..نگاش میکردم و اشکام اروم جاری میشدن..
هوا روشن شد ولی همچنان بیدار بودم و لحظه به لحظه
دمای دستها و پیشونیش رو چک میکردم خداروشکر.. متعادل بود..اروم انگشتم رو روی پوست مردونه صورتش کشیدم من لعنتی این مرد رو میپرستیدم..
اروم خودم رو جلو کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم و با لذت چشمام رو بستم..چشمام سنگین شد و دیگه نتونستم بازش کنم...
۱۹.۶k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.