اوه مای شامپاین پارت ¹⁷🍷💜
[(پرش زمانی به موقعی که جینا دزدیده شد)]
(خونه ی نامجون)
نامجون جینا رو بی هوش کرد و برد خونه ی خودشون
وقتی جینا به هوش اومد لخت روی زمین نشسته بود
جینا دستاش با زنجیر بسته شده بود و به یه در که شبیه در زندان بود وصل شده بود
جینا تنها نبود، دوتا دختر دیگه هم بودن که مثل اون بسته شده بودن
فضای اتاق بنفش رنگ بود
نامجون اومد داخل و به سمت جینا رفت
جینا: تو کی هستی؟
نامجون پوزخند زد و گفت: تو منو نمیشناسی،ولی قراره برای من بچه بیاری
نامجون رفت کنار جینا نشست و جینا رو بغل کرد و روی خودش گذاشت
نامجون: تو خیلی لاغر و زیبایی، امیدوارم بچمونم به زیبایی تو بره
جینا گریه افتاد و نامجون زیر گوشش زد و دهنشو با یه پارچه بست
جینا هق هق میکرد
نامجون جینا رو گذاشت روی یه تخت سفید و بزرگ و دوباره بغلش کرد و روی پاهاش گذاشت و شروع کرد به ناز کردن بدن جینا
نامجون: بدنت خیلی نرم و سفیده، تو از همه ی اینا زیبا تری، میخوام اونا رو خدمتکارت کنم چطوره؟
جینا هق هق میکرد و چیزی نگفت نامجون سرش داد زد و گفت: جواب بده، اگه جواب ندی همین الان کارمو شروع میکنم
جینا از شدت گریه نتونست چیزی بگه
نامجون: باشه خودت خواستی
نامجون دهن جینا رو باز کرد و شروع کرد به لیس زدن بدن جینا
هق هق کردن های جینا بلند تر شد
نامجون عصبی شد و جینا رو بوسید
جینا فقط اشک میریخت
بوسه ی نامجون، بوسه ی عادی ای نبود
جینا حس میکرد که لب هاش داره کنده میشه
نامجون جینا رو ول کرد، بلند شد و لباساشو در آورد و روی جینا دراز کشید و گفت: میدونی اگه بچه نیاری برام چیکارت میکنم؟ بازم ادامه میدم، فهمیدی؟
جینا جیزی نگفت
نامجون عصبی شد و کمربندش رو گرفت و جینا رو محکم زد
جینا داد زد و گریه میکرد
نامجون دوباره رفت روی جینا و سینا هاش رو میخورد
جینا هی تکون میخورد د گریه میکرد
نامجون با داد گفت: خفه شو
جینا سعی کرد گریه نکنه
نامجون دستای جینا رو بالا برد و خیلی وحشیانه شروع کرد به کارش
جینا: عا..عا..عاااااایییی..خواهش میکنم بس کن، خیلی درد داره،لطفا(با گریه)
نامجون نفس نفس میکرد و گفت: خفه شو
گوشی نامجون زنگ خورد و نامجون عصبی شد و جینا رو محکم پرت کرد
جینا از ضربه هایی که از نامجون خورد بی هوش شد
نامجون: الو
دوستش: هی کجایی بیا اینجا یه دختره هست کلا ۳۵ کیلوعه
نامجون: خوشگله؟
دوستش: مث ماه سفیده،ما کارمونو انجام دادیم فیلم هم گرفتیم منتظر توییم
نامجون: پخش کردین فیلمو؟
دوستش: نه مگه بدون تو میشه داداش ؟
نامجون: خب من وسط عملیات بودم، کار دختره خیلی خوب بود، انگار قبلا انجام داده، ولی الان بی هوش شد، دارم میام اونجا....
(خونه ی نامجون)
نامجون جینا رو بی هوش کرد و برد خونه ی خودشون
وقتی جینا به هوش اومد لخت روی زمین نشسته بود
جینا دستاش با زنجیر بسته شده بود و به یه در که شبیه در زندان بود وصل شده بود
جینا تنها نبود، دوتا دختر دیگه هم بودن که مثل اون بسته شده بودن
فضای اتاق بنفش رنگ بود
نامجون اومد داخل و به سمت جینا رفت
جینا: تو کی هستی؟
نامجون پوزخند زد و گفت: تو منو نمیشناسی،ولی قراره برای من بچه بیاری
نامجون رفت کنار جینا نشست و جینا رو بغل کرد و روی خودش گذاشت
نامجون: تو خیلی لاغر و زیبایی، امیدوارم بچمونم به زیبایی تو بره
جینا گریه افتاد و نامجون زیر گوشش زد و دهنشو با یه پارچه بست
جینا هق هق میکرد
نامجون جینا رو گذاشت روی یه تخت سفید و بزرگ و دوباره بغلش کرد و روی پاهاش گذاشت و شروع کرد به ناز کردن بدن جینا
نامجون: بدنت خیلی نرم و سفیده، تو از همه ی اینا زیبا تری، میخوام اونا رو خدمتکارت کنم چطوره؟
جینا هق هق میکرد و چیزی نگفت نامجون سرش داد زد و گفت: جواب بده، اگه جواب ندی همین الان کارمو شروع میکنم
جینا از شدت گریه نتونست چیزی بگه
نامجون: باشه خودت خواستی
نامجون دهن جینا رو باز کرد و شروع کرد به لیس زدن بدن جینا
هق هق کردن های جینا بلند تر شد
نامجون عصبی شد و جینا رو بوسید
جینا فقط اشک میریخت
بوسه ی نامجون، بوسه ی عادی ای نبود
جینا حس میکرد که لب هاش داره کنده میشه
نامجون جینا رو ول کرد، بلند شد و لباساشو در آورد و روی جینا دراز کشید و گفت: میدونی اگه بچه نیاری برام چیکارت میکنم؟ بازم ادامه میدم، فهمیدی؟
جینا جیزی نگفت
نامجون عصبی شد و کمربندش رو گرفت و جینا رو محکم زد
جینا داد زد و گریه میکرد
نامجون دوباره رفت روی جینا و سینا هاش رو میخورد
جینا هی تکون میخورد د گریه میکرد
نامجون با داد گفت: خفه شو
جینا سعی کرد گریه نکنه
نامجون دستای جینا رو بالا برد و خیلی وحشیانه شروع کرد به کارش
جینا: عا..عا..عاااااایییی..خواهش میکنم بس کن، خیلی درد داره،لطفا(با گریه)
نامجون نفس نفس میکرد و گفت: خفه شو
گوشی نامجون زنگ خورد و نامجون عصبی شد و جینا رو محکم پرت کرد
جینا از ضربه هایی که از نامجون خورد بی هوش شد
نامجون: الو
دوستش: هی کجایی بیا اینجا یه دختره هست کلا ۳۵ کیلوعه
نامجون: خوشگله؟
دوستش: مث ماه سفیده،ما کارمونو انجام دادیم فیلم هم گرفتیم منتظر توییم
نامجون: پخش کردین فیلمو؟
دوستش: نه مگه بدون تو میشه داداش ؟
نامجون: خب من وسط عملیات بودم، کار دختره خیلی خوب بود، انگار قبلا انجام داده، ولی الان بی هوش شد، دارم میام اونجا....
۶.۰k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.