پارت ۴ عروسک زندگی من
وقتی رسیدیم خونه تقریبا شب بود رفتم سمت اتاقش همیشه وسط اتاق مشغول بازی بود اما حالا نمیتونستم گریه نکنم کوک دراتاق رو باز کرد من وسط اتاق نشسته بودم
کوک:لعنت به این زندگی گریه نکن ا،ت بهت قول میدم
جونگ لی رو سالم بهت برگردونم
اومد نشست کنارم آروم بغلم گرفت لباس جونگ لی دستم بود گذاشتمش رو پای کوک
کوک : آروم باش قشنگم
ا،ت:جونگ کوک حالم خیلی بده من بچه ام رو میخوام
اون الان کجاست نکنه به جای بچه ام جنازه اش رو تحویل بگیرم ها
کوک : مطمئنم اون الان جاش خوبه حالشم خوبه
ا،ت : کوک من نمیخوام این بچه رو هم مثل برادرش از دست بدم یادت نیست روزی که جنازه جونگ سان رو بهت تحویل دادن اون بچه که از لی کوچیک تر بود
کوک : یادمه اما قرار نبود شما سان رو فراموش کنی
ا،ت : دو روز دیگه میگی جونگ لی رو هم فراموش کنم
کوک : مطمئنم اون الان تو آرامش خوابه
ا،ت : کوک سینه هام تیر میکشه بچه ام گشنه است اون همیشه وقتی گشنه اش میشه هرکی بغلش کنه چنگ میزنتش و نمیخوابه فقط جیغ میزنه
کوک : بیا بریم بخوابیم قول میدم فردا جونگ لی رو سالم تحویل بگیری قول میدم عزیزم
ا،ت:میخوام اینجابمونم امشب چطوربدون اون بخوابم
کوک : انگاری خودم باید ببرمت
براید استایل بغلم کرد از اتاق جونگ لی اوردم بیرون
ا،ت : جونگ کوک یونا از بچگی دوستم بود چطور این کارو کرد
کوک : آدم از بهترین دوستاش هم ضربه میخوره
ا،ت : کوکی میشه بغلم کنی ؟
کوک : بزار ببینم ؟ وقت دارم
یکدفعه پرید روی تخت و محکم بغلم گرفت
ا،ت : اگه جونگ لی اون شب تو وجودم نبود اهمیت نمیدادم و خودم رو از بلای برج پرت میکردم وسط خیابون و از دست این زندگی خلاص میشدم اگه تو جونگ لی نبودین من الان راحت بودم
کوک : الان مگه زندگیت بده قشنگ من
همینجور که باهام حرف میزد با موهام بازی میکرد
ا،ت : هیچکس رو ندارم نه مادر دارم نه پدر خانواده ام بعد نرگ مادر پدرم ازم فاصله گرفتن ( باگریه )
کوک : مگه من مردم تو بی کس کار باشی خودم میشم تمام کس و کارت اگه تو نباشی نه من میتونم زندگی کنم نه اون کوچولو بخند گریه نداره عزیزم ...
کوک سعی میکرد آرومم کنه با هر حرفی که کوک میزد خیالم راحت میشد
ا،ت : ممنونم که زندگیم رو نجات دادی جونگ کوک ...
ادامه دارد
برای اولین بار سر نوشتن داستان گریه کردم 😥😥😥
کوک:لعنت به این زندگی گریه نکن ا،ت بهت قول میدم
جونگ لی رو سالم بهت برگردونم
اومد نشست کنارم آروم بغلم گرفت لباس جونگ لی دستم بود گذاشتمش رو پای کوک
کوک : آروم باش قشنگم
ا،ت:جونگ کوک حالم خیلی بده من بچه ام رو میخوام
اون الان کجاست نکنه به جای بچه ام جنازه اش رو تحویل بگیرم ها
کوک : مطمئنم اون الان جاش خوبه حالشم خوبه
ا،ت : کوک من نمیخوام این بچه رو هم مثل برادرش از دست بدم یادت نیست روزی که جنازه جونگ سان رو بهت تحویل دادن اون بچه که از لی کوچیک تر بود
کوک : یادمه اما قرار نبود شما سان رو فراموش کنی
ا،ت : دو روز دیگه میگی جونگ لی رو هم فراموش کنم
کوک : مطمئنم اون الان تو آرامش خوابه
ا،ت : کوک سینه هام تیر میکشه بچه ام گشنه است اون همیشه وقتی گشنه اش میشه هرکی بغلش کنه چنگ میزنتش و نمیخوابه فقط جیغ میزنه
کوک : بیا بریم بخوابیم قول میدم فردا جونگ لی رو سالم تحویل بگیری قول میدم عزیزم
ا،ت:میخوام اینجابمونم امشب چطوربدون اون بخوابم
کوک : انگاری خودم باید ببرمت
براید استایل بغلم کرد از اتاق جونگ لی اوردم بیرون
ا،ت : جونگ کوک یونا از بچگی دوستم بود چطور این کارو کرد
کوک : آدم از بهترین دوستاش هم ضربه میخوره
ا،ت : کوکی میشه بغلم کنی ؟
کوک : بزار ببینم ؟ وقت دارم
یکدفعه پرید روی تخت و محکم بغلم گرفت
ا،ت : اگه جونگ لی اون شب تو وجودم نبود اهمیت نمیدادم و خودم رو از بلای برج پرت میکردم وسط خیابون و از دست این زندگی خلاص میشدم اگه تو جونگ لی نبودین من الان راحت بودم
کوک : الان مگه زندگیت بده قشنگ من
همینجور که باهام حرف میزد با موهام بازی میکرد
ا،ت : هیچکس رو ندارم نه مادر دارم نه پدر خانواده ام بعد نرگ مادر پدرم ازم فاصله گرفتن ( باگریه )
کوک : مگه من مردم تو بی کس کار باشی خودم میشم تمام کس و کارت اگه تو نباشی نه من میتونم زندگی کنم نه اون کوچولو بخند گریه نداره عزیزم ...
کوک سعی میکرد آرومم کنه با هر حرفی که کوک میزد خیالم راحت میشد
ا،ت : ممنونم که زندگیم رو نجات دادی جونگ کوک ...
ادامه دارد
برای اولین بار سر نوشتن داستان گریه کردم 😥😥😥
۱۴۰.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.