فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم.
«پارت :۲»
سوآه : بالاخره رئیس شرکت و ترک کرد ، و همه کارمندا رفتن تا خودشونو آماده بکنن تا رئیس جدید و ملاقات کنن.
چون منشی بودم باید اتاق رئیس و آماده میکردم.
بعد انجام کارها همه جمع شدیم جلوی درب شرکت و منتظر اومدنش شدیم.
لباسایی که پوشیده بودمو مرتب کردم یه لباس ست شیک مشکی با کفشای پاشنه بلند پوشیده بودم .
تسا بهترین دوستم و همکارم یه دسته گل بزرگ دستم داد که به عنوان رسم شرکت به رئیس بدم.
اه اه ! ایش چندش صبر کن و ببین چه بلایی به سرت میارم که خودت پابه فرار بزاری ...😏
تو فکر بودم که یه ماشین مشکی مدل بالا جلوی درب شرکت نگه داشت، راننده پیاده شد و برای کسی که داخل ماشین بود در و باز کرد.
یه پسر خوش استایل شیک پوش از ماشین پیاده شد.
اومد داخل شرکت همه سلام دادن و خوش آمدگویی گفتن.
عینک آفتابیش و از روی چشماش برداشت و سلام داد و تشکر کرد.
تسا هولم داد جلو ...
تسا : چرا ماتت برده سوآه ؟ برو گل و بده بهش دیگه
سوآه : ....ه....ها؟ آها باشه
خیلی سر سنگین و سرد رفتم طرفش که نگاهم کردو لبخند زد ، منم یجوری نگاه کردم که به دشمنمم نگاه نمیکردم...
نزدیکش بودم که یهو پام پیچ خورد و افتادم تو بغلش.
لبخند زد.
تهیونگ : تو باید منشی من باشی😁 از دیدنت خوشحالم .
به خودم اومدمو سریع از بغلش اومدم بیرون و خودمو جمع و جور کردم. دسته گل و بهش دادمو ازش فاصله گرفتم.
سوآه : اهم....اهم... بفرمایید تا اتاقتونو نشونتون بدم.
بعدم رفتیم داخل آسانسور....
(لطفا نظرتونو بگید.)
سوآه : بالاخره رئیس شرکت و ترک کرد ، و همه کارمندا رفتن تا خودشونو آماده بکنن تا رئیس جدید و ملاقات کنن.
چون منشی بودم باید اتاق رئیس و آماده میکردم.
بعد انجام کارها همه جمع شدیم جلوی درب شرکت و منتظر اومدنش شدیم.
لباسایی که پوشیده بودمو مرتب کردم یه لباس ست شیک مشکی با کفشای پاشنه بلند پوشیده بودم .
تسا بهترین دوستم و همکارم یه دسته گل بزرگ دستم داد که به عنوان رسم شرکت به رئیس بدم.
اه اه ! ایش چندش صبر کن و ببین چه بلایی به سرت میارم که خودت پابه فرار بزاری ...😏
تو فکر بودم که یه ماشین مشکی مدل بالا جلوی درب شرکت نگه داشت، راننده پیاده شد و برای کسی که داخل ماشین بود در و باز کرد.
یه پسر خوش استایل شیک پوش از ماشین پیاده شد.
اومد داخل شرکت همه سلام دادن و خوش آمدگویی گفتن.
عینک آفتابیش و از روی چشماش برداشت و سلام داد و تشکر کرد.
تسا هولم داد جلو ...
تسا : چرا ماتت برده سوآه ؟ برو گل و بده بهش دیگه
سوآه : ....ه....ها؟ آها باشه
خیلی سر سنگین و سرد رفتم طرفش که نگاهم کردو لبخند زد ، منم یجوری نگاه کردم که به دشمنمم نگاه نمیکردم...
نزدیکش بودم که یهو پام پیچ خورد و افتادم تو بغلش.
لبخند زد.
تهیونگ : تو باید منشی من باشی😁 از دیدنت خوشحالم .
به خودم اومدمو سریع از بغلش اومدم بیرون و خودمو جمع و جور کردم. دسته گل و بهش دادمو ازش فاصله گرفتم.
سوآه : اهم....اهم... بفرمایید تا اتاقتونو نشونتون بدم.
بعدم رفتیم داخل آسانسور....
(لطفا نظرتونو بگید.)
۹.۲k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.