part:12. name:fate
#تهیونگ
_حدود 300 سال پیش بود که خون اشام ها گرگینه ها و تمام موجودات دیگه بین انسان ها به راحتی زندگی می کردن هیچ انسانی از اون ها نمیترسید پری های دریایی کمک میکردن تا انسان ها راحت تر ماهی بگیرن خون اشام ها از انسان ها در شب محافظت میکردن الف ها برای انسان ها خونه میساختن و گرگینه هام به انسان ها توی جابه جایی وسایل خیلی سنگین که هیچ انسانی قادر به بلند کردنش نبود کمک میکردن و انسان هام مقابلش به همه ی اون کمک میکردن
همه چی خوب بود و همه انسان ها و گرگینه ها و خون اشام ها و ...در کنار هم بدون هیچ ترسی زندگی میکردن تا یه شب زمستونی!
یه خون اشام که کنترل خودش رو از دست داده بود توی خیابون ها پرسه میزد یه دختر بچه از خونه اومده بود بیرون و همه بی خبر از اتفاقی که میخواد بیفته اون خون اشام که کنترلش دست خودش نبود و نمیدونست که داره چیکار میکنه به اون دختر بچه حمله میکنه و اونو م**کشه
صبحش که همه ی مردم از خواب بیدار میشن و میفهمن که دختر کوچولو چطور کشته شده جنگ به پا میکنن!
ولی خون اشام ها پری ها الف ها و گرگینه ها اینو نمیخواستن ولی انسان ها بشدت عصبانی بودن توی اون جنگ بعضی از خون اشام ها پری ها و الف ها کشته شدن و برای جلو گیری از این کار گرگینه ها گفتن که باید جنگ بکنن تا بیشتر از این کشته نشن ولی یه زن از قبیله گرگینه ها که بسیاز زیبا بود اومد جلو و گفت
_بنظر من نباید با جنگ حلش کرد باید با انسان ها صحبت کنیم
اپن زن زیبا رفت تل با انسان ها صحبت کنه ولی یکی از انسان ها تیر به قلب اون پرتاب مرد که باعث مرگش شد گرگینه ها بعد از اون اتفاق جنگ کردن ولی بعد چند سال کلا از اونجا رفتن و دیگه نذاشتن هیچ انسانی بفهمه که اون ها وجود دارن تا وقتی که ...
_حدود 300 سال پیش بود که خون اشام ها گرگینه ها و تمام موجودات دیگه بین انسان ها به راحتی زندگی می کردن هیچ انسانی از اون ها نمیترسید پری های دریایی کمک میکردن تا انسان ها راحت تر ماهی بگیرن خون اشام ها از انسان ها در شب محافظت میکردن الف ها برای انسان ها خونه میساختن و گرگینه هام به انسان ها توی جابه جایی وسایل خیلی سنگین که هیچ انسانی قادر به بلند کردنش نبود کمک میکردن و انسان هام مقابلش به همه ی اون کمک میکردن
همه چی خوب بود و همه انسان ها و گرگینه ها و خون اشام ها و ...در کنار هم بدون هیچ ترسی زندگی میکردن تا یه شب زمستونی!
یه خون اشام که کنترل خودش رو از دست داده بود توی خیابون ها پرسه میزد یه دختر بچه از خونه اومده بود بیرون و همه بی خبر از اتفاقی که میخواد بیفته اون خون اشام که کنترلش دست خودش نبود و نمیدونست که داره چیکار میکنه به اون دختر بچه حمله میکنه و اونو م**کشه
صبحش که همه ی مردم از خواب بیدار میشن و میفهمن که دختر کوچولو چطور کشته شده جنگ به پا میکنن!
ولی خون اشام ها پری ها الف ها و گرگینه ها اینو نمیخواستن ولی انسان ها بشدت عصبانی بودن توی اون جنگ بعضی از خون اشام ها پری ها و الف ها کشته شدن و برای جلو گیری از این کار گرگینه ها گفتن که باید جنگ بکنن تا بیشتر از این کشته نشن ولی یه زن از قبیله گرگینه ها که بسیاز زیبا بود اومد جلو و گفت
_بنظر من نباید با جنگ حلش کرد باید با انسان ها صحبت کنیم
اپن زن زیبا رفت تل با انسان ها صحبت کنه ولی یکی از انسان ها تیر به قلب اون پرتاب مرد که باعث مرگش شد گرگینه ها بعد از اون اتفاق جنگ کردن ولی بعد چند سال کلا از اونجا رفتن و دیگه نذاشتن هیچ انسانی بفهمه که اون ها وجود دارن تا وقتی که ...
۵.۶k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.