آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part5
کوک:بد کردم دنبالت اومدم یه وقت تو خطر نباشی
رز نزدیک کوک رفت و بهش چسبید و با تکون دادن بدنش گفت
رز:واقعا این همه راه دنبالم اومدی؟(لوس)
کوک:خ خب آره(حل کرده)خودت گفتی
رز:ممنون ولی نیازی بهش ندارم
رز از کوک فاصله گرفت و گفت
رز:خدافظ گرگی
و بعد از اونجا رفت و کوک موند و هزار جور فکرایه مزخرف
کوک:خیلی بو خوبی میداد چی؟دهنتو ببند کوک
و بعد از اونجا دور شد و رفت از کجا معلوم شاید اون دوتا دوباره هم همو دیدن دخترک پیش پدرش برگشت که پدرش نزدیکش شد
پ.ر:کجا بودی تا این موقع دخترم؟میخواستم بابت بدرفتاریم عذرخواهی کنم
رز:بابا؟
پ.ر:بله عزیزم
رز:یه چیزی بگم دعوام نمیکنی
پ.ر:باز چیکار کردی بچه
رز:م من خیلی اتفاقی دنبال یه پروانه رفتم و افتادم اونوره او او...
پ.ر:نگو که رفتی اونور مرز
رز سکوت کرد
پ.ر:رز(داد)
رز:ببخشید
اما پدر رز بدجور عصبی شده بود و گفت
پ.ر:دیگه حق نداری پاتو بزاری بیرون
رز:ولی چرا بابا تو هیچ وقت در مورد اون قسمت باهام حرف نزدی بخاطر همین نمیتونم فولود مامان رو پیدا کنم؟
پ.ر:گفتنش مناسب نیست آره همونجاست ولی تو نباید بری اگه میگرفتنت چی
رز:الان که نگرفتنم بابا من دیگه بچه نیستم الان یه دختر بالغم که از پس همه چی بر میام درست نیست خونه نشین باشم
پ.ر:رز رو حرف من حرف نزن تو اینجوری نبودی سر خود
رز:من سرخود نیستم بابا اینا همش بخاطر اینه که تو منو تو قصر خودت زندانی کردی
پ.ر:رز(بلند)
رز:بابا من زیر قولی که به مامان دادم نمیزنم
و بعد رفت سمت اتاق خودش میدونست زیاده روی کرده ولی چاره ای نداشت دلش نمیخواست باهاش مثله آدمی رفتار شه که هیچی نیست درسته پرنسسه و در آینده اون فیبله رو اداره میکنه ولی خب اینا همه نیاز به تجربه داره ولی اون که نمیدونه اون بیرون اتفاقاتی میوفته که روحشم خبرنداره لبه پنجره نشسته بود و به آسمون خیره شده بود ولی ناخدآگاه چهره اون مرد جلو چشش اومد و لبخندی زد یه تجربه دیگه شاید اولیش ولی برا اینکه بهش راهه اون کوه رو نشون داد ممنون بود حالا میتونست بره ولی فعلا زود بود
#part5
کوک:بد کردم دنبالت اومدم یه وقت تو خطر نباشی
رز نزدیک کوک رفت و بهش چسبید و با تکون دادن بدنش گفت
رز:واقعا این همه راه دنبالم اومدی؟(لوس)
کوک:خ خب آره(حل کرده)خودت گفتی
رز:ممنون ولی نیازی بهش ندارم
رز از کوک فاصله گرفت و گفت
رز:خدافظ گرگی
و بعد از اونجا رفت و کوک موند و هزار جور فکرایه مزخرف
کوک:خیلی بو خوبی میداد چی؟دهنتو ببند کوک
و بعد از اونجا دور شد و رفت از کجا معلوم شاید اون دوتا دوباره هم همو دیدن دخترک پیش پدرش برگشت که پدرش نزدیکش شد
پ.ر:کجا بودی تا این موقع دخترم؟میخواستم بابت بدرفتاریم عذرخواهی کنم
رز:بابا؟
پ.ر:بله عزیزم
رز:یه چیزی بگم دعوام نمیکنی
پ.ر:باز چیکار کردی بچه
رز:م من خیلی اتفاقی دنبال یه پروانه رفتم و افتادم اونوره او او...
پ.ر:نگو که رفتی اونور مرز
رز سکوت کرد
پ.ر:رز(داد)
رز:ببخشید
اما پدر رز بدجور عصبی شده بود و گفت
پ.ر:دیگه حق نداری پاتو بزاری بیرون
رز:ولی چرا بابا تو هیچ وقت در مورد اون قسمت باهام حرف نزدی بخاطر همین نمیتونم فولود مامان رو پیدا کنم؟
پ.ر:گفتنش مناسب نیست آره همونجاست ولی تو نباید بری اگه میگرفتنت چی
رز:الان که نگرفتنم بابا من دیگه بچه نیستم الان یه دختر بالغم که از پس همه چی بر میام درست نیست خونه نشین باشم
پ.ر:رز رو حرف من حرف نزن تو اینجوری نبودی سر خود
رز:من سرخود نیستم بابا اینا همش بخاطر اینه که تو منو تو قصر خودت زندانی کردی
پ.ر:رز(بلند)
رز:بابا من زیر قولی که به مامان دادم نمیزنم
و بعد رفت سمت اتاق خودش میدونست زیاده روی کرده ولی چاره ای نداشت دلش نمیخواست باهاش مثله آدمی رفتار شه که هیچی نیست درسته پرنسسه و در آینده اون فیبله رو اداره میکنه ولی خب اینا همه نیاز به تجربه داره ولی اون که نمیدونه اون بیرون اتفاقاتی میوفته که روحشم خبرنداره لبه پنجره نشسته بود و به آسمون خیره شده بود ولی ناخدآگاه چهره اون مرد جلو چشش اومد و لبخندی زد یه تجربه دیگه شاید اولیش ولی برا اینکه بهش راهه اون کوه رو نشون داد ممنون بود حالا میتونست بره ولی فعلا زود بود
۸.۸k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.