زندگی یک شیطان
پارت 7
ویو پگی
کمی با گوشیم ور رفتم ساعت 12 شب بود می دونستم که بیشتر خوناشام ها الان تو عمارت نیستن منم دنیای بیرون عمارت رو ندیده بودم برای همین فوضولیم گل کرد و رفتم بیرون از مجتمع که اومدم بیرون از حیاط خیلی خیلی بزرگ عمارت رد شدم و بالاخره رسیدم به در خروجی کلی نگهبان بود نمیدونستم چیکار کنم آب دهنمو قورت دادمو رفتم
اونام رفتن کنار و من خارج شدم تعجب کرده بودم ولی خب دیگه
مث این که عمارت تو جنگل بود آخه همجا پر درخت بود برای اینکه راه و گم نکنم تصمیم گرفتم همینجوری مستقیم برم ولی نمی دونستم اگه مستقیم برم چه اتفاقی برام میوفته
ویو کوک
داشتم تنهایی تو جنگل راه میرفتم (توی دنیای انسان ها) بکهیونگ هم کار داشت باهم نیومده بود یه دختر بچه دیدم که گم شده بود خواستم برم و بهش حمله کنم ولی دلم نیومد اون نهایتش 6 سالش بود ب خاطر همین رفتم کمکش کنم
*ببینم اتفاقی برات افتاده
8(با گریه) ما ما مامانمو گم کردم عرررررررررررررررر(یاد بچگی خودم افتادم🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
*خیلی خوب باش گریه نکن
*چشمات و ببند و تا نگفتم باز نکن
چشماشو بست اشکش از همون چشم بستش بیرون میومد هم دلم براش می سوخت و هم از گریش لذت میبردم نمی دونم چرا امروز مهربون شدم (آره جون خودت دختره رو با خاک یکسان کردی😐😑) خلاصه دستامو گذاشتم رو شونه هاش و جایی که مامانش بود ظاهر شدم (نکته یکم دور تر از جایی که مامانش بود جوری که مامانش اینارو نمیدید) و بهش گفتم که چشاتو باز کن آرزوت برآورده شد چشاشو که باز کرد چشش افتاد به چشای قرمزم بهش گفتم که راجب دیدن من یا انکه چجوری ظاهر شدیم به مامانت هیچی نمیگی گفت باشه چشام ب حالت عادی برگشت و اونم دوید سمت مامانش
اه اه اه چه قد چندش حالام بهم خورد
ویو پگی
داشتم تو جنگل راه میرفتم که یه کلبه دیدم ب نظر خالی می اومد از اونجایی که خیلی سرد بود رفتم داخل یه آتیشی روشن کنم و گرم بشم بعدم برگردم ولی وقتی رفتم تو.....
ادامه دارد.......
ویو پگی
کمی با گوشیم ور رفتم ساعت 12 شب بود می دونستم که بیشتر خوناشام ها الان تو عمارت نیستن منم دنیای بیرون عمارت رو ندیده بودم برای همین فوضولیم گل کرد و رفتم بیرون از مجتمع که اومدم بیرون از حیاط خیلی خیلی بزرگ عمارت رد شدم و بالاخره رسیدم به در خروجی کلی نگهبان بود نمیدونستم چیکار کنم آب دهنمو قورت دادمو رفتم
اونام رفتن کنار و من خارج شدم تعجب کرده بودم ولی خب دیگه
مث این که عمارت تو جنگل بود آخه همجا پر درخت بود برای اینکه راه و گم نکنم تصمیم گرفتم همینجوری مستقیم برم ولی نمی دونستم اگه مستقیم برم چه اتفاقی برام میوفته
ویو کوک
داشتم تنهایی تو جنگل راه میرفتم (توی دنیای انسان ها) بکهیونگ هم کار داشت باهم نیومده بود یه دختر بچه دیدم که گم شده بود خواستم برم و بهش حمله کنم ولی دلم نیومد اون نهایتش 6 سالش بود ب خاطر همین رفتم کمکش کنم
*ببینم اتفاقی برات افتاده
8(با گریه) ما ما مامانمو گم کردم عرررررررررررررررر(یاد بچگی خودم افتادم🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
*خیلی خوب باش گریه نکن
*چشمات و ببند و تا نگفتم باز نکن
چشماشو بست اشکش از همون چشم بستش بیرون میومد هم دلم براش می سوخت و هم از گریش لذت میبردم نمی دونم چرا امروز مهربون شدم (آره جون خودت دختره رو با خاک یکسان کردی😐😑) خلاصه دستامو گذاشتم رو شونه هاش و جایی که مامانش بود ظاهر شدم (نکته یکم دور تر از جایی که مامانش بود جوری که مامانش اینارو نمیدید) و بهش گفتم که چشاتو باز کن آرزوت برآورده شد چشاشو که باز کرد چشش افتاد به چشای قرمزم بهش گفتم که راجب دیدن من یا انکه چجوری ظاهر شدیم به مامانت هیچی نمیگی گفت باشه چشام ب حالت عادی برگشت و اونم دوید سمت مامانش
اه اه اه چه قد چندش حالام بهم خورد
ویو پگی
داشتم تو جنگل راه میرفتم که یه کلبه دیدم ب نظر خالی می اومد از اونجایی که خیلی سرد بود رفتم داخل یه آتیشی روشن کنم و گرم بشم بعدم برگردم ولی وقتی رفتم تو.....
ادامه دارد.......
۸.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.