دوپارتی:)
(۲/۲)
بعد از اون از داخل کیفم دوتا برگه نقاشی و یه ابرنگ و قلمو دراوردم
یه برگه نقاشی و وسایل های نیاز دیگه رو دادم بهش
+میشه یه چیزی برام بکشی؟
-چی بکشم؟
+هر چی دوست داری!
شروع کرد که برام یه نقاشی بکشه...
داشتم ابرا رو نگاه میکردم که یه ایده به ذهنم برسه تا بکشم، چون من دانشجوی ترم سوم نقاشی بودم
یه ایده خوبی به ذهنم رسید. میخواستم شوگا رو وقتی پیداش کردم، کنار گل های درحالی که خواب بود بکشمش
بعد از نیم ساعت که شد نقاشیش رو به من نشون داد... اسمون رو برام کشیده بود و زیرش اسمش رو نوشته بود. البته بهتره بگم اسمی که خیلی یهویی برای خودش انتخاب کرد!
بعد از اون بلند شدیم و قدم زدیم و گفتیم و خندیدی
درحال قدم زدن یه درخت بزرگ رو دیدم که یه تاب زیرش وصل بود
+هیییی.. میشه بریم اونو سوار شیمم؟
خنده ای کرد و سرشو به معنی تایید تکون داد
سمت تاب دوییدم و روش نشستم
اومد پشتم و شروع به هول دادن تاب کرد
بعد از چند دقیقه پیاده شدم و شوگا روی تاب نشست
داشتم هولش میدادم ولی حس عادی ای نداشتم
انگار که وقتی شوگا رو هول میدادم احساس میکردم هیچی واقعی نیست
اهمیتی ندادم و فقط به کارم ادامه دادم
ما بعد از تاب بازی شروع به گل چیدن کرده بودیم و قصدمون تاج درست کردن بود
وقتی تاج گل رو درست کردم روی سر شوگا گذاشتمش... باورش سخت بود ولی شبیهه فرشته ها شده بود
وقتی به خودمون اومدیم دیدیم که هوا تاریکه و ساعت ۱۰:۳۷ دقیقست!
از خستگی نشستیم زیر یه درخت و فقط میخواستیم استراحت کنیم ولی نفهمیدم کی بود که خوابم برد
با برخورد نور به صورتم باعث شد که بخوام چشمامو باز کنم
وقتی با گیجی سرجام نشستم و اطرافم رو نگاهی انداختم
با قصد نگاه کردن به شوگا سرمو به بغل دستم برگردوندم ولی تنها چیزی که دیدم جای خالیش بود!
با نگاهم شروع به گشتن شوگا کردم اما به جز خودم اونجا هیچ کسی نبود... بلند شدم تا اطراف رو بگردم تا بلکه بتونم فرد مورد نظرم رو پیدا کنم ولی انگار هیچ وقت اینجا نبوده.. هیچ اثری ازش نبود!
تصمیم گرفتم بیخیالش بشم و به خونه برم
سوار ماشینم شدم، راه افتادم و شروع به روندنش کردم...
تایم زیادی نگذشته بود که به خونه رسیدم و مجبور به پارک کردن ماشین شدم
تمام طول راه به این فکر میکردم که کجا غیبش زد... ولی تنها حسی که بهم دست میداد حس توهم و پوچی بود!:)
بعد از اون از داخل کیفم دوتا برگه نقاشی و یه ابرنگ و قلمو دراوردم
یه برگه نقاشی و وسایل های نیاز دیگه رو دادم بهش
+میشه یه چیزی برام بکشی؟
-چی بکشم؟
+هر چی دوست داری!
شروع کرد که برام یه نقاشی بکشه...
داشتم ابرا رو نگاه میکردم که یه ایده به ذهنم برسه تا بکشم، چون من دانشجوی ترم سوم نقاشی بودم
یه ایده خوبی به ذهنم رسید. میخواستم شوگا رو وقتی پیداش کردم، کنار گل های درحالی که خواب بود بکشمش
بعد از نیم ساعت که شد نقاشیش رو به من نشون داد... اسمون رو برام کشیده بود و زیرش اسمش رو نوشته بود. البته بهتره بگم اسمی که خیلی یهویی برای خودش انتخاب کرد!
بعد از اون بلند شدیم و قدم زدیم و گفتیم و خندیدی
درحال قدم زدن یه درخت بزرگ رو دیدم که یه تاب زیرش وصل بود
+هیییی.. میشه بریم اونو سوار شیمم؟
خنده ای کرد و سرشو به معنی تایید تکون داد
سمت تاب دوییدم و روش نشستم
اومد پشتم و شروع به هول دادن تاب کرد
بعد از چند دقیقه پیاده شدم و شوگا روی تاب نشست
داشتم هولش میدادم ولی حس عادی ای نداشتم
انگار که وقتی شوگا رو هول میدادم احساس میکردم هیچی واقعی نیست
اهمیتی ندادم و فقط به کارم ادامه دادم
ما بعد از تاب بازی شروع به گل چیدن کرده بودیم و قصدمون تاج درست کردن بود
وقتی تاج گل رو درست کردم روی سر شوگا گذاشتمش... باورش سخت بود ولی شبیهه فرشته ها شده بود
وقتی به خودمون اومدیم دیدیم که هوا تاریکه و ساعت ۱۰:۳۷ دقیقست!
از خستگی نشستیم زیر یه درخت و فقط میخواستیم استراحت کنیم ولی نفهمیدم کی بود که خوابم برد
با برخورد نور به صورتم باعث شد که بخوام چشمامو باز کنم
وقتی با گیجی سرجام نشستم و اطرافم رو نگاهی انداختم
با قصد نگاه کردن به شوگا سرمو به بغل دستم برگردوندم ولی تنها چیزی که دیدم جای خالیش بود!
با نگاهم شروع به گشتن شوگا کردم اما به جز خودم اونجا هیچ کسی نبود... بلند شدم تا اطراف رو بگردم تا بلکه بتونم فرد مورد نظرم رو پیدا کنم ولی انگار هیچ وقت اینجا نبوده.. هیچ اثری ازش نبود!
تصمیم گرفتم بیخیالش بشم و به خونه برم
سوار ماشینم شدم، راه افتادم و شروع به روندنش کردم...
تایم زیادی نگذشته بود که به خونه رسیدم و مجبور به پارک کردن ماشین شدم
تمام طول راه به این فکر میکردم که کجا غیبش زد... ولی تنها حسی که بهم دست میداد حس توهم و پوچی بود!:)
۲۰.۰k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.