P1
( دایون ویو )
بالاخره امروز رسید از اونجایی که یوهان گفته بود زودتر از مدرسه همدیگر رو ببینیم تصمیم گرفتم زود برم ، به ساعت نگاه کردم 5 صبح بود خوبه یک ساعت تا شروع مدرسه فرصت داریم ، آروم بلند شدم و کیفم رو برداشتم و برای اینکه مامانم از خواب بیدار نشه با قدم های خیلی آروم به سمت در قدم برداشتم که بالاخره به در رسیدم ، خواستم در رو باز کنم که صدای مامانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده .
ا/ت : دایون
برگشتم و گفتم : جانم مامان
ا/ت : زیادی برای مدرسه زود نیست
دایون : مدرسه نمیرم یه کار دیگه دارم
ا/ت : خیلی خب برو مواظب خودت باش
دایون : چشم
هیچ وقت برای اینکه از خونه برم بیرون بهم گیر نمیده ، خواستم برم بیرون که دوباره صداش رو پشت سرم شنیدم .
ا/ت : خب دوست پسر داری به ماهم بگو خوشحال میشیم
من اخرش یه دوست پسر از دست مامانم پیدا میکنم ، از خونه اومدم بیرون و به سمت مدرسه رفتم ، چند دقیقه بعد که به مدرسه رسیدم هنوز هوا یکم تاریک و روشن بود کاری برای انجام دادن نداشتم نمیدونم چرا یوهان دیروز نگفت چه ساعتی بیام اشکالی نداره به هرحال من زود اومدم فکر نمیکنم دیگه زودتر از این منظورش بوده باشه به دیوار تکیه دادم و منتظرش موندم ، یه چند دقیقه ای بغل مدرسه منتظر بودم که با صدای دویدن کسی نگاهم رو بهش دادم ، یوهان بود که داشت میدویید سمتم ، وقتی بهم رسید نفس نفس میزد و با همون حالت گفت : ببخشید ... دیر ..... کردم .
با لبخند سرم رو به مغنی تایید تکون دادم و گفتم : خب حالا چی میخواستی بگی ؟
دستم رو گرفت و دنبال خودش برد به سمت پارک بغل مدرسه و روی یه نیمکت نشوندم
بالاخره امروز رسید از اونجایی که یوهان گفته بود زودتر از مدرسه همدیگر رو ببینیم تصمیم گرفتم زود برم ، به ساعت نگاه کردم 5 صبح بود خوبه یک ساعت تا شروع مدرسه فرصت داریم ، آروم بلند شدم و کیفم رو برداشتم و برای اینکه مامانم از خواب بیدار نشه با قدم های خیلی آروم به سمت در قدم برداشتم که بالاخره به در رسیدم ، خواستم در رو باز کنم که صدای مامانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده .
ا/ت : دایون
برگشتم و گفتم : جانم مامان
ا/ت : زیادی برای مدرسه زود نیست
دایون : مدرسه نمیرم یه کار دیگه دارم
ا/ت : خیلی خب برو مواظب خودت باش
دایون : چشم
هیچ وقت برای اینکه از خونه برم بیرون بهم گیر نمیده ، خواستم برم بیرون که دوباره صداش رو پشت سرم شنیدم .
ا/ت : خب دوست پسر داری به ماهم بگو خوشحال میشیم
من اخرش یه دوست پسر از دست مامانم پیدا میکنم ، از خونه اومدم بیرون و به سمت مدرسه رفتم ، چند دقیقه بعد که به مدرسه رسیدم هنوز هوا یکم تاریک و روشن بود کاری برای انجام دادن نداشتم نمیدونم چرا یوهان دیروز نگفت چه ساعتی بیام اشکالی نداره به هرحال من زود اومدم فکر نمیکنم دیگه زودتر از این منظورش بوده باشه به دیوار تکیه دادم و منتظرش موندم ، یه چند دقیقه ای بغل مدرسه منتظر بودم که با صدای دویدن کسی نگاهم رو بهش دادم ، یوهان بود که داشت میدویید سمتم ، وقتی بهم رسید نفس نفس میزد و با همون حالت گفت : ببخشید ... دیر ..... کردم .
با لبخند سرم رو به مغنی تایید تکون دادم و گفتم : خب حالا چی میخواستی بگی ؟
دستم رو گرفت و دنبال خودش برد به سمت پارک بغل مدرسه و روی یه نیمکت نشوندم
۲۲.۵k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.