پارت`¹⁷`
تقریبا یکسال از رابطه ی ا/تو جونگکوک گذشته بود
ا/ت به چشم میدید که جونگکوک داره باهاش هعی سرد تر و سرد تر میشه
هیچوقت نخواست این سوالو ازش بپرسه چون میترسید ازش بشنوه که ازش خسته شده و دیگه نمیخوادش
جیا روز به روز بزرگتر میشد و الان تقریبا ۵ سالش تموم شده بود
شب جونگکوک خسته و کوفته از سرکار برگشت کتشو رویه مبل پرت کرد که درهمین حین ا/ت مزاحمش شد
ا/ت:"شام"
جونگکوک:"نمیخوام"
ا/ت:"اما ..."
جونگکوک:"گشنهام نیست"
تنهای به ا/ت زدو راهشو باز کرد
داخل اتاق شد و درو محکم بست
جیا:"ممنون بابت غذا"
اون وارد اتاقش شد و ا/ت موند و میز شام
سرشو پایین انداخت مشغول جمع کردن میز شد
بعد از اون وارد اتاق شد و با جونگکوکی مواجه شد که خودشو به خواب زده
بزور خوابید
فردا صبح در کمال تعجب جونگکوک رو دید که مشغول حاضر شدنه
ا/ت:"چیشده؟"
جوری از اتاق بیرون رفت که انگار ا/تی اونجا وجود نداشت
دوباره سرشو پایین انداخت و کارای روتین هر روزشو انجام داد
>>>
بعدازظهر صدای در بلندشد و قامت جونگکوک جلویه کاناپه راست شد
ا/ت بهش محلی نداد که ندا آمد
جونگکوک:" اینو بگیر ..."
کیسه بزرگ لباسی بهش داد و روشو اونطرف کرد
جونگکوک:" برای امشب بپوشش ... "
ا/ت:"قراره بریم جایی"
جونگکوک:"هوم"
و رفت
ا/ت لباسو باز کرد ولی سلیقهاش نگرفت
دامن بلندی داشت و آستیناش پوشیده بود و حس خفگی بهش دست میداد
بدون اینکه جونگکوک صداشو بشنوه لباسو اونور انداخت و گفت
ا/ت:"من اینو نمیپوشم"
بلندشد و وارد اتاقش شد
کمدشو زیرو کرد ولی چیزی ندید که نظرشو بگیره
کمی بعد لباس سفیدی به چشمش خورد
ساده و قشنگ بود از نظرش اونقدرم باز نبود
بعد از یکم خونه داری بد نبود یکم خوش بگذرونه
این داستان ادامه دارد ...!
شماهایم ا/ت و ات میخونین🗿💔
بگین که تنها نیستم
ا/ت به چشم میدید که جونگکوک داره باهاش هعی سرد تر و سرد تر میشه
هیچوقت نخواست این سوالو ازش بپرسه چون میترسید ازش بشنوه که ازش خسته شده و دیگه نمیخوادش
جیا روز به روز بزرگتر میشد و الان تقریبا ۵ سالش تموم شده بود
شب جونگکوک خسته و کوفته از سرکار برگشت کتشو رویه مبل پرت کرد که درهمین حین ا/ت مزاحمش شد
ا/ت:"شام"
جونگکوک:"نمیخوام"
ا/ت:"اما ..."
جونگکوک:"گشنهام نیست"
تنهای به ا/ت زدو راهشو باز کرد
داخل اتاق شد و درو محکم بست
جیا:"ممنون بابت غذا"
اون وارد اتاقش شد و ا/ت موند و میز شام
سرشو پایین انداخت مشغول جمع کردن میز شد
بعد از اون وارد اتاق شد و با جونگکوکی مواجه شد که خودشو به خواب زده
بزور خوابید
فردا صبح در کمال تعجب جونگکوک رو دید که مشغول حاضر شدنه
ا/ت:"چیشده؟"
جوری از اتاق بیرون رفت که انگار ا/تی اونجا وجود نداشت
دوباره سرشو پایین انداخت و کارای روتین هر روزشو انجام داد
>>>
بعدازظهر صدای در بلندشد و قامت جونگکوک جلویه کاناپه راست شد
ا/ت بهش محلی نداد که ندا آمد
جونگکوک:" اینو بگیر ..."
کیسه بزرگ لباسی بهش داد و روشو اونطرف کرد
جونگکوک:" برای امشب بپوشش ... "
ا/ت:"قراره بریم جایی"
جونگکوک:"هوم"
و رفت
ا/ت لباسو باز کرد ولی سلیقهاش نگرفت
دامن بلندی داشت و آستیناش پوشیده بود و حس خفگی بهش دست میداد
بدون اینکه جونگکوک صداشو بشنوه لباسو اونور انداخت و گفت
ا/ت:"من اینو نمیپوشم"
بلندشد و وارد اتاقش شد
کمدشو زیرو کرد ولی چیزی ندید که نظرشو بگیره
کمی بعد لباس سفیدی به چشمش خورد
ساده و قشنگ بود از نظرش اونقدرم باز نبود
بعد از یکم خونه داری بد نبود یکم خوش بگذرونه
این داستان ادامه دارد ...!
شماهایم ا/ت و ات میخونین🗿💔
بگین که تنها نیستم
۲۴.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.