پارت 14 فیک جونگکوک
میسو گفت:جونگکوک چی کاره منه ات کیه؟! گفتم:کار خودته میسو کار خودته پس اگه کار تو نیست چرا یهو استرسی شدی گفت:چه ربطی داره چون با یکی قرار دارم استرس دارم گفتم:باشه پیدا شو همین الان پیدا شو ولی لطفا دیگه تو زندگیم سرک نکش حالا هم پیدا شو میسو با حالت کع هم استرس داشت هم ناراحتی پیاده شد و رفت
جونگکوک که داشت با خودش فکر میکرد چی کار بادی بکنه گوشیش زنگ خورد کوک گوشیشو برداشت که ببینه پدرش بود برداشت گفت :الو سلام بابا پدرش گفت:سلام پسرم خوبی گفت:بله پدر خوبم شما چطور گفت:خوبم پسرم کوک اگه میشه میتونی یه سر بیای پیشم گفت :باشه پدر الان میام گفت:اوکی زودتر بیا گفت:باشه خداحافظ پدر وقتی تماس تموم شد گاز رو گرفتم رفتم (پرش زمانی) رسیدم خونه دیدم میسو داره گریه میکنه اخه چرا مگه من چی گفتم بهش که سه سوته اومد به بابا و مامان گفت داشتم میمومدم که خاله یونا رو دیدم که بهم اشاره داشت میکرد که رفتم تو یعنی ریدی (منم موافقم با خاله) رفتم پیشش که گفتم :چیشده خاله گفت:خاله نرو تو فقط برو خونه من با فرار کن گفتم:چرا اخه چیشده؟ گفت:نمی دونم چیشده فقط میدونم که از وقتی که میسو اومده بود من تو خونه بودم داشت گربه کنان میگفت که (میسو:عمو واقعا که براتون متاسفم با این تربیت کردن پسرتون بابای کوک گفت:چرا اخه دخترم؟ مامان کوک با نگرانی که تو چشاش موج میزد گفت :چیشده میسو دخترم گفت:پسره احمق تون به من
پیشنهاد ازدواج داده بعد رفته با یکی دیگه (گریه بیشتر) گفت:یعنی چی میسو پسرم چرا باید اینکارو کنه گفت :من چه به دونم خاله پسر توعه دیگه گفت:دخترم وایسا الان به کوک زنگ میزنم ) خاله گفت:خاله جان من دیگه بعد از زنگ دیگه نفهمیدم اخه گفتن برو بیرون میخوایم تنها باشم گفتم:باشه خاله ممنون که گفتی اما من باید زبون این دختره چش سفیدو دربیارم گفت:باشه خاله جان هرطور که راحتی
رفتم داخل که بابام منو دید یه چک زد مامانم یهو داد دزد گفت :چیکار میکنی مین هو گفت:چیکار میکنم دارم این پسر احمق رو تربیت میکنم که با دختر برادرم چطور بازی میکنه
همین طوری که تو شوک بود یهو چشم میسو رو گرفت که داشت ریز ریز میخندید دختره هر*زه کثا*فتت میک*شمت
ادامــــــــهــــــــ دارد...!
جونگکوک که داشت با خودش فکر میکرد چی کار بادی بکنه گوشیش زنگ خورد کوک گوشیشو برداشت که ببینه پدرش بود برداشت گفت :الو سلام بابا پدرش گفت:سلام پسرم خوبی گفت:بله پدر خوبم شما چطور گفت:خوبم پسرم کوک اگه میشه میتونی یه سر بیای پیشم گفت :باشه پدر الان میام گفت:اوکی زودتر بیا گفت:باشه خداحافظ پدر وقتی تماس تموم شد گاز رو گرفتم رفتم (پرش زمانی) رسیدم خونه دیدم میسو داره گریه میکنه اخه چرا مگه من چی گفتم بهش که سه سوته اومد به بابا و مامان گفت داشتم میمومدم که خاله یونا رو دیدم که بهم اشاره داشت میکرد که رفتم تو یعنی ریدی (منم موافقم با خاله) رفتم پیشش که گفتم :چیشده خاله گفت:خاله نرو تو فقط برو خونه من با فرار کن گفتم:چرا اخه چیشده؟ گفت:نمی دونم چیشده فقط میدونم که از وقتی که میسو اومده بود من تو خونه بودم داشت گربه کنان میگفت که (میسو:عمو واقعا که براتون متاسفم با این تربیت کردن پسرتون بابای کوک گفت:چرا اخه دخترم؟ مامان کوک با نگرانی که تو چشاش موج میزد گفت :چیشده میسو دخترم گفت:پسره احمق تون به من
پیشنهاد ازدواج داده بعد رفته با یکی دیگه (گریه بیشتر) گفت:یعنی چی میسو پسرم چرا باید اینکارو کنه گفت :من چه به دونم خاله پسر توعه دیگه گفت:دخترم وایسا الان به کوک زنگ میزنم ) خاله گفت:خاله جان من دیگه بعد از زنگ دیگه نفهمیدم اخه گفتن برو بیرون میخوایم تنها باشم گفتم:باشه خاله ممنون که گفتی اما من باید زبون این دختره چش سفیدو دربیارم گفت:باشه خاله جان هرطور که راحتی
رفتم داخل که بابام منو دید یه چک زد مامانم یهو داد دزد گفت :چیکار میکنی مین هو گفت:چیکار میکنم دارم این پسر احمق رو تربیت میکنم که با دختر برادرم چطور بازی میکنه
همین طوری که تو شوک بود یهو چشم میسو رو گرفت که داشت ریز ریز میخندید دختره هر*زه کثا*فتت میک*شمت
ادامــــــــهــــــــ دارد...!
۵.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.