فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۳
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۳
ک از میان دیوار ها چیزی ها باریک شیشهِ بیرون شد...عقب وایستادم اما بورام ک جلو بود.....
...................................................................................
رو زمین نشستم چون رو پاهام نمیتونستم وایسم...اون جلو چشمام....
همه اون شیشه ها بورام و تیکه تیکه کرد درس شبیه خواب ک دیده بود..گریم بند نمیومد..اون چرا اصلا باید اینجوری بیشه...مگه گناه اون چه بود...از رو زمین بلند شدم اشکامو پاک کردم وجلو رفتم....کنار تکیه های بدن بورام نشستم...ترسناک تر از خوابم بود...چرا باید اینجوری میشد....من باید اول میرفتم..چرا گذاشتم بورام جلو بره...الان من بدون اون چیکار کنم....
تکیه های بدنش و جمع کردم...دستم میلرزید اما نمیتونستم اینجوری ولش کنم...کوله پوشتیش ک پاره شده بود و برداشتم....یکی از پتو هارو برداشتم...و تمومی تکیه بدنشو تو پتو جمع کردم و بعدش بستمش...
به دست های خونیم خیره بودم....من بدون بورام و هانا چیکار کنم....همش تقصیری منه...چرا..چرا بیشتر مواظبش نبودم...دوباره گریم گرفت..با هر قطره اشکم جیغ میزدم..من فقط بورامو هانا رو دارم بدون اونا چیکار کنم....با دستام اشکامو پاک کردم....
از رو زمین بلند شدم...جلو رفتم چیزی نبود..دوباره برگشتم ..یکی از پتو هارو از کوله پشتی بورام برداشتم و تو کوله خودم گذاشتم و بعدش تکیه های بورام و برداشتم و راه افتادم...
تحملش واسم سخت بود..اما نمیتونستم کاری کنم من بد شانسم اگه نبودم اینجوری نمیشد....به دستای خونیم و تکیه ها بورام نگاه کردم...یعنی الان باید اینجوری ادامه بدم...
اما کجا برم...
دوباره از پله ها بالا رفتم...شاید بیشتر از ۵ طبقه رفتم.....
تو یکی از طبقه ها وایستادم...تو راهرو آروم قدم میزدم...نمیتونستم تو دستم همشو نگهدارم چاقو چراغ قوه و بورام..
گوشه ای از پتو رو به کوله پوشتیم بستم..و بعدش ولش کردم..و فقط چراغ قوه و چاقو تو دستم موند....
داشتم میرفتم که یه چیزی از کنارم رد شد خیلی سریع بود...همه ی خاک کف راهرو رفت تو چشمم....با دستم چشمامو مالیدم..تا بهتر شه...تا این که تونستم اطرافمو ببینم...به اطرافم نگاه کردم هیچ چیزی نبود..چشمم به کوله پوشتیم خورد....بورام نبود.....
پس کجاست...نکنه..نکنه اونی ک ازکنارم رد شد با خودش برده....
الان از کجا پیداش کنم....
ا.ت: واقعا دیگه صبر ندارم...چرا ولم نمیکنین..میخام برم...من غلط کردم اومدم....فقط بزارین برم...میخام دوباره زندگی کنم...دوستام و میخام...میخام دوباره به دنيای خودم برگردم..از این دنیای خیالی خسته شدم....دیگه تحمل ندارم...( همشو با داد میگه)
دوباره با دل شکسته راه افتادم نمیتونستم خودمو کنترل کنم حالم بدتر از چیزی بود که به کسی بگم اشکام جاری بود مث دریا،من تنها شدم هانا بورام همشو از دست دادم دیگه کسی نیس باهاش حرف بزنم بخندم بهش بگم احمق دیگه کسی نیس منو مجبور به کاری کنه چون تنهام فقط اونارو داشتم همش تقصیری خودمه چرا با هانا اونجوری حرف زدم چرا بیشتر مواظب بورام نبودم...
ایستادم و بلند داد کشیدم..
ا.ت: بیاین منم میخام از اینجا خلاص شم چرا پس نمیاین خستم کردین بیاین من هنوز موندم نمیخاین خلاصم کنین.
با هق هق هام رو زمين نشستم دستمو رو صورتم گذاشتم ک بوی خون میداد بوی با ارزشترین فرد زندگیم.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
سری این پارت گریم گرفت😭😭
ک از میان دیوار ها چیزی ها باریک شیشهِ بیرون شد...عقب وایستادم اما بورام ک جلو بود.....
...................................................................................
رو زمین نشستم چون رو پاهام نمیتونستم وایسم...اون جلو چشمام....
همه اون شیشه ها بورام و تیکه تیکه کرد درس شبیه خواب ک دیده بود..گریم بند نمیومد..اون چرا اصلا باید اینجوری بیشه...مگه گناه اون چه بود...از رو زمین بلند شدم اشکامو پاک کردم وجلو رفتم....کنار تکیه های بدن بورام نشستم...ترسناک تر از خوابم بود...چرا باید اینجوری میشد....من باید اول میرفتم..چرا گذاشتم بورام جلو بره...الان من بدون اون چیکار کنم....
تکیه های بدنش و جمع کردم...دستم میلرزید اما نمیتونستم اینجوری ولش کنم...کوله پوشتیش ک پاره شده بود و برداشتم....یکی از پتو هارو برداشتم...و تمومی تکیه بدنشو تو پتو جمع کردم و بعدش بستمش...
به دست های خونیم خیره بودم....من بدون بورام و هانا چیکار کنم....همش تقصیری منه...چرا..چرا بیشتر مواظبش نبودم...دوباره گریم گرفت..با هر قطره اشکم جیغ میزدم..من فقط بورامو هانا رو دارم بدون اونا چیکار کنم....با دستام اشکامو پاک کردم....
از رو زمین بلند شدم...جلو رفتم چیزی نبود..دوباره برگشتم ..یکی از پتو هارو از کوله پشتی بورام برداشتم و تو کوله خودم گذاشتم و بعدش تکیه های بورام و برداشتم و راه افتادم...
تحملش واسم سخت بود..اما نمیتونستم کاری کنم من بد شانسم اگه نبودم اینجوری نمیشد....به دستای خونیم و تکیه ها بورام نگاه کردم...یعنی الان باید اینجوری ادامه بدم...
اما کجا برم...
دوباره از پله ها بالا رفتم...شاید بیشتر از ۵ طبقه رفتم.....
تو یکی از طبقه ها وایستادم...تو راهرو آروم قدم میزدم...نمیتونستم تو دستم همشو نگهدارم چاقو چراغ قوه و بورام..
گوشه ای از پتو رو به کوله پوشتیم بستم..و بعدش ولش کردم..و فقط چراغ قوه و چاقو تو دستم موند....
داشتم میرفتم که یه چیزی از کنارم رد شد خیلی سریع بود...همه ی خاک کف راهرو رفت تو چشمم....با دستم چشمامو مالیدم..تا بهتر شه...تا این که تونستم اطرافمو ببینم...به اطرافم نگاه کردم هیچ چیزی نبود..چشمم به کوله پوشتیم خورد....بورام نبود.....
پس کجاست...نکنه..نکنه اونی ک ازکنارم رد شد با خودش برده....
الان از کجا پیداش کنم....
ا.ت: واقعا دیگه صبر ندارم...چرا ولم نمیکنین..میخام برم...من غلط کردم اومدم....فقط بزارین برم...میخام دوباره زندگی کنم...دوستام و میخام...میخام دوباره به دنيای خودم برگردم..از این دنیای خیالی خسته شدم....دیگه تحمل ندارم...( همشو با داد میگه)
دوباره با دل شکسته راه افتادم نمیتونستم خودمو کنترل کنم حالم بدتر از چیزی بود که به کسی بگم اشکام جاری بود مث دریا،من تنها شدم هانا بورام همشو از دست دادم دیگه کسی نیس باهاش حرف بزنم بخندم بهش بگم احمق دیگه کسی نیس منو مجبور به کاری کنه چون تنهام فقط اونارو داشتم همش تقصیری خودمه چرا با هانا اونجوری حرف زدم چرا بیشتر مواظب بورام نبودم...
ایستادم و بلند داد کشیدم..
ا.ت: بیاین منم میخام از اینجا خلاص شم چرا پس نمیاین خستم کردین بیاین من هنوز موندم نمیخاین خلاصم کنین.
با هق هق هام رو زمين نشستم دستمو رو صورتم گذاشتم ک بوی خون میداد بوی با ارزشترین فرد زندگیم.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
سری این پارت گریم گرفت😭😭
۱۴.۸k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.