part5(psycho lover)
کارینا:خب حالا پاشو بریم ناهار بخوریم مگه نشنیدی صدامون زدن دستای ظریف ا/ت رو گرفت و به سمت میزناهار خوری رفتن که فقط جونگ کوک نشسته بود
از زبان ا/ت:
با وجود حرفایی که کارینا زد دلم خیلی براش سوخت ...اون هیچ کسو نداره توی این عمارت به این بزرگی تنهاست برای همینه حتما که انقد فرزندخونده های زیادی داره نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم که جونگ کوک گفت: ا/ت استراحت کردی؟
جانم؟الان براش مهمه؟گفتم: بله چطور؟
گفت:باید باهات راجب یه موضوعی که مهمه صحبت کنم نمیخوام خسته باشی
خب براش مهم نبودم فقط بخاطر کاری که باهام داشت بود
گفت: بعد ناهار بیا توی اتاقم
چیز زیادی نخورد و رفت ...کم غذا هم هست پس چطوری زنده مونده تا الان؟
بعد از غذا رفتم و در زدم
کوک: بیا تو ا/ت
رفتم تو و با اشاره هاش گفت بشینم روی مبل
نشست روبه روم و گفت: ببین ا/ت باید کمکم کنی اموالمو پس بگیرم گفتم : از کی؟گفت :از آقای کانگ (پدر ا/ت)
با این حرفش لرزی به جونم افتاد ... با ترس گفتم: این کارو. ن...نمیکنم ...اون منو می کشه...گفت: حالا دیگه مال منی بابتت پول دادم کسی نمیتونه کاری کنه گفتم: در هر صورت اون پدرمه کاری که بخواد رو میکنه
پوزخندی زد و از سرجاش بلند شد و یه کاغذی رو از کشوی میزش بیرون آورد به بهم داد و گفت: بازکن و بخون ...سنت اونقدر هست که از حقیقت های تلخ زندگیت باخبر بشی
کاغذ رو باز کردم و خوندم توی اون کاغذ نوشته بود...
از زبان ا/ت:
با وجود حرفایی که کارینا زد دلم خیلی براش سوخت ...اون هیچ کسو نداره توی این عمارت به این بزرگی تنهاست برای همینه حتما که انقد فرزندخونده های زیادی داره نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم که جونگ کوک گفت: ا/ت استراحت کردی؟
جانم؟الان براش مهمه؟گفتم: بله چطور؟
گفت:باید باهات راجب یه موضوعی که مهمه صحبت کنم نمیخوام خسته باشی
خب براش مهم نبودم فقط بخاطر کاری که باهام داشت بود
گفت: بعد ناهار بیا توی اتاقم
چیز زیادی نخورد و رفت ...کم غذا هم هست پس چطوری زنده مونده تا الان؟
بعد از غذا رفتم و در زدم
کوک: بیا تو ا/ت
رفتم تو و با اشاره هاش گفت بشینم روی مبل
نشست روبه روم و گفت: ببین ا/ت باید کمکم کنی اموالمو پس بگیرم گفتم : از کی؟گفت :از آقای کانگ (پدر ا/ت)
با این حرفش لرزی به جونم افتاد ... با ترس گفتم: این کارو. ن...نمیکنم ...اون منو می کشه...گفت: حالا دیگه مال منی بابتت پول دادم کسی نمیتونه کاری کنه گفتم: در هر صورت اون پدرمه کاری که بخواد رو میکنه
پوزخندی زد و از سرجاش بلند شد و یه کاغذی رو از کشوی میزش بیرون آورد به بهم داد و گفت: بازکن و بخون ...سنت اونقدر هست که از حقیقت های تلخ زندگیت باخبر بشی
کاغذ رو باز کردم و خوندم توی اون کاغذ نوشته بود...
۱۷.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.