چرخُ فلک p6
خنده ای کرد و دستی به پشت گردنش کشید
رو مبل قهوه ای رنگ تو اتاق نشستم:
_اگه داداشم نبودی میدونستم چیکارت کنم .....حالا بگو ببینم چه کاری هست که میخواد براش انجام بدی
رو مبل روبه روم نشست:
_هیچی باو..گفته بریم به یکی یه گوش مالی بگیریم و زهر چشم بگیریم
_حواستو جمع کن...این یارو گابریل قابل اعتماد نیس
_ولی لعنتی خوب پول میده.....راستی داداش تا غروب وسایلای جدید باشگاه میرسه
نگاهی به ساعت کردم ..۵ بود:
_ زنگ بزن بگو ببره انبار تا شب ببریمشون تو سالن
_رو چشم
تا ساعت ۱۰ باشگاه موندیم و وسایل های ورزشی جدید رو توی سالن گذاشتیم
نگاه رضایت مندی به سالن کردم
چند ساله که این باشگاه بدنسازی رو راه انداختم و خداروشکر خوب داره پیش میره
سوار ماشین شدم و رفتم خونه
زنا داشتن ظرفا رو تو حیاط میشستن ...وارد یکی از اتاق ها شدم که دیدم مردا نشستن پای فوتبال
همه به احترام پاشدن و سلام کردن
رو یکی از مبلا نشستم
میچل کوچولو اومد روی پام نشست:
_عمو من املوز دختل خوبی بودم شوتولات بهم میدی؟
لپشو کشیدم و از جیبم یه شکلات تو دستش گذاشتم
چشاش برق زد جلوشو کند و همشو تو لپش گذاشت
این چند سالی که برادر بزرگم مرده تا جایی ک تونستم سعی کردم برای بچه هاش خوب پدری کنم
میچل هم خیلی داره شبیه پدرش میشه.
حوصله شلوغی رو نداشتم
رفتم تو آشپزخونه که دیدم میچا هم اونجاس:
_سلام عمو...میخواستم صداتون کنم شام بخورید
_خوب شد نیومدی ..اونجا پر مرد بود..زیاد گرسنم نیس یه کم غذا داغ کن
چشمی گفت و غذا رو گذاشت رو گاز
گفتم:
_تو برو خواهرت میچل رو بخوابون...خودم غذا رو میکشم
_باشه شب بخیر
_شب بخیر .
بعد از شام رفتم تو اتاقم ...قطعا یه دوش آب گرم خستگیم رو از بین میبره
از تو آینه ی تو حموم نگاهی به خودم انداختم
بین مردای اطرافم از همه درشت تر و هیکلی تر بودم
روی تنم جای زخم ها مشخص بود اما برام اهمیتی نداشت
رقبا و دشمن هام از همین هیبتم میترسن.
ذهنم رفت سمت اون یارو گابریل...هر دفعه کار های خطرناکی از جانگ هیو میخواست
رو مبل قهوه ای رنگ تو اتاق نشستم:
_اگه داداشم نبودی میدونستم چیکارت کنم .....حالا بگو ببینم چه کاری هست که میخواد براش انجام بدی
رو مبل روبه روم نشست:
_هیچی باو..گفته بریم به یکی یه گوش مالی بگیریم و زهر چشم بگیریم
_حواستو جمع کن...این یارو گابریل قابل اعتماد نیس
_ولی لعنتی خوب پول میده.....راستی داداش تا غروب وسایلای جدید باشگاه میرسه
نگاهی به ساعت کردم ..۵ بود:
_ زنگ بزن بگو ببره انبار تا شب ببریمشون تو سالن
_رو چشم
تا ساعت ۱۰ باشگاه موندیم و وسایل های ورزشی جدید رو توی سالن گذاشتیم
نگاه رضایت مندی به سالن کردم
چند ساله که این باشگاه بدنسازی رو راه انداختم و خداروشکر خوب داره پیش میره
سوار ماشین شدم و رفتم خونه
زنا داشتن ظرفا رو تو حیاط میشستن ...وارد یکی از اتاق ها شدم که دیدم مردا نشستن پای فوتبال
همه به احترام پاشدن و سلام کردن
رو یکی از مبلا نشستم
میچل کوچولو اومد روی پام نشست:
_عمو من املوز دختل خوبی بودم شوتولات بهم میدی؟
لپشو کشیدم و از جیبم یه شکلات تو دستش گذاشتم
چشاش برق زد جلوشو کند و همشو تو لپش گذاشت
این چند سالی که برادر بزرگم مرده تا جایی ک تونستم سعی کردم برای بچه هاش خوب پدری کنم
میچل هم خیلی داره شبیه پدرش میشه.
حوصله شلوغی رو نداشتم
رفتم تو آشپزخونه که دیدم میچا هم اونجاس:
_سلام عمو...میخواستم صداتون کنم شام بخورید
_خوب شد نیومدی ..اونجا پر مرد بود..زیاد گرسنم نیس یه کم غذا داغ کن
چشمی گفت و غذا رو گذاشت رو گاز
گفتم:
_تو برو خواهرت میچل رو بخوابون...خودم غذا رو میکشم
_باشه شب بخیر
_شب بخیر .
بعد از شام رفتم تو اتاقم ...قطعا یه دوش آب گرم خستگیم رو از بین میبره
از تو آینه ی تو حموم نگاهی به خودم انداختم
بین مردای اطرافم از همه درشت تر و هیکلی تر بودم
روی تنم جای زخم ها مشخص بود اما برام اهمیتی نداشت
رقبا و دشمن هام از همین هیبتم میترسن.
ذهنم رفت سمت اون یارو گابریل...هر دفعه کار های خطرناکی از جانگ هیو میخواست
۲۱.۸k
۲۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.