( Start to finish ) : p۲
به گوشیت که ساعت شیش صبح رو نشون میداد نگاهی کرد
اون روز از اون روزای پر انرژی بودنت بود .
سریع از جات بلند شدی و مسواکی زدی و صورتت و شستی
یه سمت اتاق هانا حمله کردی و خودتو انداختی روش
+ عشقممم بیدار شووو صبح شده
سرش و از زیر پتو بیرون آورد و با سختی شروع کرد حرف زدن : لعنتی ... دارم له میشم .. پاشو از روم
+ من میرم آماده شم .. خوابت نبره ها .. بدو
به سمت اتاقت رفتی و شروع به عوض کردن لباس هات کردی
موهات و شونه کردی و ضد آفتابی به صورتت زدی
که گوشیت زنگ خورد با دیدن اسم ریکو لبخندی زدی و جواب دادی : سلام دکتر .. حال و احوال ؟؟ ..
ریکو خنده ای کرد : جلوی در منتظریم .. بیایید پایین
باشه ای گفتی و گوشی رو قطع کردی
کیف پر از کتاب و جزواتت و انداختی رو شونت و به سمت آشپزخونه رفتی
به هانا که داشت با تمام توان غذا میخورد نگاه کردی : ریکو و زیکو پایین منتظرن .. بریم .
بالاخره دست از غذا خوردن کشید و پشت سر هم از خونه بیرون اومدید
زیکو : به به چه دخترایی داریم اینجا
هانا : ماشین نیاوردی ؟؟
زیکو : نه .. موتورش سوخته تا فردا درستش میکنم
همینطور که کلید خونه رو داخل کیفت قرار میدادی گفتی : اشکال نداره .. پیاده میریم امروز
و راهی دانشگاه شدین .
زیکو و ریکو ..
دو تا داداش دو قلو که مامانشون تو چهار سالگی نتونست بار سنگین مادری رو به دوش بکشه و از خونه فرار کرد ... پدرشون که از اول معتاد بود و رفتارهای ناخوشایندی داشت
ولی واقعا پسرای فوق العاده ای بودن
دو تا پسر تنها که در کنار انجام کار های روزانشون از برادرشون هم مراقبت میکردن
درسته ... برادر چهار ساله ای که باید ازش نگه داری میکردن
قضیه از این قرار بود که پنج سال پیش مامان و بابای پسرا دوباره با هم صمیمی شدن و بعد از به دنیا آوردن بچه ی دیگه ای مسئولیت هاشون همچنان نادیده گرفتن و بچه رو پیش دو پسر قبلی رها کردن
اما پسرا خیلی خوب بلد بودن چجوری باید ل اوضاع کنار بیان برعکس مادر پدرشون برای داداش کوچیکشون پرستار میگرفتن البته گاهی هم تو و هانا کار نداشتید ازش مراقبت میکردید
اون روز از اون روزای پر انرژی بودنت بود .
سریع از جات بلند شدی و مسواکی زدی و صورتت و شستی
یه سمت اتاق هانا حمله کردی و خودتو انداختی روش
+ عشقممم بیدار شووو صبح شده
سرش و از زیر پتو بیرون آورد و با سختی شروع کرد حرف زدن : لعنتی ... دارم له میشم .. پاشو از روم
+ من میرم آماده شم .. خوابت نبره ها .. بدو
به سمت اتاقت رفتی و شروع به عوض کردن لباس هات کردی
موهات و شونه کردی و ضد آفتابی به صورتت زدی
که گوشیت زنگ خورد با دیدن اسم ریکو لبخندی زدی و جواب دادی : سلام دکتر .. حال و احوال ؟؟ ..
ریکو خنده ای کرد : جلوی در منتظریم .. بیایید پایین
باشه ای گفتی و گوشی رو قطع کردی
کیف پر از کتاب و جزواتت و انداختی رو شونت و به سمت آشپزخونه رفتی
به هانا که داشت با تمام توان غذا میخورد نگاه کردی : ریکو و زیکو پایین منتظرن .. بریم .
بالاخره دست از غذا خوردن کشید و پشت سر هم از خونه بیرون اومدید
زیکو : به به چه دخترایی داریم اینجا
هانا : ماشین نیاوردی ؟؟
زیکو : نه .. موتورش سوخته تا فردا درستش میکنم
همینطور که کلید خونه رو داخل کیفت قرار میدادی گفتی : اشکال نداره .. پیاده میریم امروز
و راهی دانشگاه شدین .
زیکو و ریکو ..
دو تا داداش دو قلو که مامانشون تو چهار سالگی نتونست بار سنگین مادری رو به دوش بکشه و از خونه فرار کرد ... پدرشون که از اول معتاد بود و رفتارهای ناخوشایندی داشت
ولی واقعا پسرای فوق العاده ای بودن
دو تا پسر تنها که در کنار انجام کار های روزانشون از برادرشون هم مراقبت میکردن
درسته ... برادر چهار ساله ای که باید ازش نگه داری میکردن
قضیه از این قرار بود که پنج سال پیش مامان و بابای پسرا دوباره با هم صمیمی شدن و بعد از به دنیا آوردن بچه ی دیگه ای مسئولیت هاشون همچنان نادیده گرفتن و بچه رو پیش دو پسر قبلی رها کردن
اما پسرا خیلی خوب بلد بودن چجوری باید ل اوضاع کنار بیان برعکس مادر پدرشون برای داداش کوچیکشون پرستار میگرفتن البته گاهی هم تو و هانا کار نداشتید ازش مراقبت میکردید
۳.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.