رمان مال منی
#پارت۱۰۳
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_حالاچرا دختره واسه توعه
باشنیدن صدای اکتای دم گوشم هینی کشیدموبرگشتم سمتش که سینه به سینه اش شدم
ازترس نفس نفس میزدم
بادیدن حالم ترسیده نگام کرد
_خوبی دورت بگردم ببخش فکرکردم شنیدی صدای پامو
مشتی به سینه اش زدم
_کوفت سکته ام دادی،دودیقه اگه گذاشتی بابچه ام حرف بزنم
باخنده ی شیطونی دست انداخت دورکمرمومنوبه خودش چسبوند
_اون فسقل چه میفهمه چی میگی قدنخوده بعدم اول به شوهرت برس بعدبه اون فسقلی
باخنده هلش دادم که یه اینچم فاصله نگرفت
_اکتای اذیت نکن خوابم میادمیخوام بخوابم
دستشوبلندکردوموهاموپشت گوشم هدایت کرد
_مگه میشه اذیت نکنم وقتی اینجوری جلوم دلبری میکنی بعدم یه امشبونخواب چیزی ازت کم میشه
بالحن خمارش به سرتاپام نگاه کردم وای خاک برسرم باهمون لباس زیرابودمواکتایم فقط یه حوله دورش بود
_اکتای من فکرکردم حمومت طول میکشه خب چه بدونم یهو....
باقرارگرفتن لباش رولبام حرف تودهنم ماسید
باشورواشتیاق ازلبام کام میگرفت،بی اراده منم شروع به بوسیدنش کردم که اومی گفتوعمیق تربوسیدم
اخرین رابطه امون همون قبل تصادف بودوتواین مدت حتی نزاشته بودم ببوستم الان هردوتشنه ی هم بودیم
باحرکت زبونش داخل دهنم موهاشوباهیجان چنگ زدم که توبغلش بلندم کردوبه سمت تخت رفت
لبامون یه ثانیه ام ازهم جدانمیشدوبوسه روازسرمیگرفتیم
روتخت نشستومنوروپاهاش نشوندو پاهام دوطرفش قرارگرفت
برانگیختگیشوزیرم واضح حس میکردموخودم حالم ازاون بدتربود
دستشوبردسمت حوله اشوبازش کردوحالابی هیچ پوششی حسش میکردموقلبم بی تاب به سینه ام میکوبید
اینباردستشوسمت شورت من اوردوکمی کنارش زد
اروم انگشتشولای پام کشیدوخیسیشولمس کرد
خواست خودشوداخلم کنه که لباموازرولباش برداشتم
خیلی سریع ازروپاش بلندشدم
کلافه وپرازنیازنگام کرد
_ارمغان این یه بارفقط
_نه...اکتای...گفتم..که بعدازعقد
موهاموچنگ زدمودرحالی که نفس نفس میزدم به سمت حموم پاتندکردمو واینستادم تادوباره خواستشوتکرارکنه
واردحموم شدمو دروقفل کردم
****
امروزقراربودعقدکنیم اکتای قول یه مراسم کوچیکوبهم داده بودومنودرجریان هیچی نزاشته بود
هم ذوق داشتم هم ناراحت بودم ذوقم که دلیلش معلوم بودولی ناراحتیم بخاطرمامان بابابود
اهی کشیدموواردارایشگاه شدم
بالبخندبه همه سلام کردم که مهری جون(ارایشگر)
اومدسمتم
_سلام خوشگلم خوش اومدی بیابشین که وقت نداریم
نشستمومهری جون اول به خواسته خودم موهامورنگ قهوه ای شکلاتی گذاشتم بعدم بی معطلی شروع به میکاپ صورتم کردبعدازچندساعت بالاخره کارصورتم تموم شد
موهامم ساده حالت دادودراخرلباس عروس قشنگی که باکلی وسواس انتخابش کرده بودموازتوکاوردراوردموپوشیدم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_حالاچرا دختره واسه توعه
باشنیدن صدای اکتای دم گوشم هینی کشیدموبرگشتم سمتش که سینه به سینه اش شدم
ازترس نفس نفس میزدم
بادیدن حالم ترسیده نگام کرد
_خوبی دورت بگردم ببخش فکرکردم شنیدی صدای پامو
مشتی به سینه اش زدم
_کوفت سکته ام دادی،دودیقه اگه گذاشتی بابچه ام حرف بزنم
باخنده ی شیطونی دست انداخت دورکمرمومنوبه خودش چسبوند
_اون فسقل چه میفهمه چی میگی قدنخوده بعدم اول به شوهرت برس بعدبه اون فسقلی
باخنده هلش دادم که یه اینچم فاصله نگرفت
_اکتای اذیت نکن خوابم میادمیخوام بخوابم
دستشوبلندکردوموهاموپشت گوشم هدایت کرد
_مگه میشه اذیت نکنم وقتی اینجوری جلوم دلبری میکنی بعدم یه امشبونخواب چیزی ازت کم میشه
بالحن خمارش به سرتاپام نگاه کردم وای خاک برسرم باهمون لباس زیرابودمواکتایم فقط یه حوله دورش بود
_اکتای من فکرکردم حمومت طول میکشه خب چه بدونم یهو....
باقرارگرفتن لباش رولبام حرف تودهنم ماسید
باشورواشتیاق ازلبام کام میگرفت،بی اراده منم شروع به بوسیدنش کردم که اومی گفتوعمیق تربوسیدم
اخرین رابطه امون همون قبل تصادف بودوتواین مدت حتی نزاشته بودم ببوستم الان هردوتشنه ی هم بودیم
باحرکت زبونش داخل دهنم موهاشوباهیجان چنگ زدم که توبغلش بلندم کردوبه سمت تخت رفت
لبامون یه ثانیه ام ازهم جدانمیشدوبوسه روازسرمیگرفتیم
روتخت نشستومنوروپاهاش نشوندو پاهام دوطرفش قرارگرفت
برانگیختگیشوزیرم واضح حس میکردموخودم حالم ازاون بدتربود
دستشوبردسمت حوله اشوبازش کردوحالابی هیچ پوششی حسش میکردموقلبم بی تاب به سینه ام میکوبید
اینباردستشوسمت شورت من اوردوکمی کنارش زد
اروم انگشتشولای پام کشیدوخیسیشولمس کرد
خواست خودشوداخلم کنه که لباموازرولباش برداشتم
خیلی سریع ازروپاش بلندشدم
کلافه وپرازنیازنگام کرد
_ارمغان این یه بارفقط
_نه...اکتای...گفتم..که بعدازعقد
موهاموچنگ زدمودرحالی که نفس نفس میزدم به سمت حموم پاتندکردمو واینستادم تادوباره خواستشوتکرارکنه
واردحموم شدمو دروقفل کردم
****
امروزقراربودعقدکنیم اکتای قول یه مراسم کوچیکوبهم داده بودومنودرجریان هیچی نزاشته بود
هم ذوق داشتم هم ناراحت بودم ذوقم که دلیلش معلوم بودولی ناراحتیم بخاطرمامان بابابود
اهی کشیدموواردارایشگاه شدم
بالبخندبه همه سلام کردم که مهری جون(ارایشگر)
اومدسمتم
_سلام خوشگلم خوش اومدی بیابشین که وقت نداریم
نشستمومهری جون اول به خواسته خودم موهامورنگ قهوه ای شکلاتی گذاشتم بعدم بی معطلی شروع به میکاپ صورتم کردبعدازچندساعت بالاخره کارصورتم تموم شد
موهامم ساده حالت دادودراخرلباس عروس قشنگی که باکلی وسواس انتخابش کرده بودموازتوکاوردراوردموپوشیدم
۹۶۱
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.