رمان عشق بچگی
#رمان_عشق_بچگی
#Part8
..
از زبان ا/ت)
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه ساعت انداختم خوبه هنوز ساعت ۷ هم نشده پاشدمو رفتم پایین داد زدم و گفتم:صبح همه اهالی خونه بخیررر هیچکی اصلان نبود بلند تر داد زدم و گفتم: واییی بیدار شیددد
یهو هیون امد بیرون و گفت:اهای خروس سر خیز خونه رو گذاشتی رو سرت خوابمون میاد ول کن توهم
گفتم: تو که جای خود داری تا لنگ ظهر میخابی دیگه مامان هست لنگ ظهر باید بشه ۶ صبح خواهر عزیز
یه اه پر معنی کشیدو گفت: منم ببر نمیخام اینجا باشمممم
خنده ای کردم که مامانم امد گفت: یا خدا ا/ت چ خبرع دزدی چیزی زده
گفتم:وا مامان تو که همیشه از ۶ که هیپ ۵ صبح بیدار بودی گفت: وای ا/ت حوصله داری ها
هیون گفت: بیا زایه روغن مایه
زدم تو بازوش گفتم: واییی من ضعف کردم مامان نمیخای یه چیزی درست کنی ، گفت:
اه ، خودت دست داری ا/ت
پوکر نگاش کردم و گفتم: مامان
گفت:باشه بابا الان براتون یه صبحونه اماده میکنم دستتون هم باهاش بخورید
بابا امدو بیرون از اتاقو گفت: این کدوم خروسی بود داشت اول صبحی مارو بیدار میکرد گفتم:وا بابا خروسم هم شدیم؟
گفت: عه توبودی ا/ت تو میخای بری سرکار مارو چرا بیدار میکنید گفتم:پدر من تو نمیخای بری سرکار احیانن؟
گفت: ای وای به کلی یادم رفت باید برم سرکار ههمون زدیم زیر خنده که مامان گفت: عی مرد از دست تو کارات
وقتی صبحونه اماده شد همه رفتیم نشستیمو که بابا گفت: به به نمردیم و یه صبحونه خوب خوردیم ، خانم نمیشد اونور اینطوری صبحونه درست میکردی مامان: اصلان برا تو درست نکردم برای دختر های گلم درست کردم بابام غمگین نگاهش کردمو گفت: عهه
وقتی صبحونه رو خودم گفتم: مرسی مامان گفت: خواهش
رفتم بالا و حاضر شدمو رفتم پایین و گفتم: من دیگه رفتم اهالی خونه بابای
مامان گفت: خدا پشت و پناهت خداکنه روز خوبی داشته باشی مادر
گفتم: اریگاتوو و بعد رفتم هوف امید وارم روز خوبی باشه امروز
....
#Part8
..
از زبان ا/ت)
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه ساعت انداختم خوبه هنوز ساعت ۷ هم نشده پاشدمو رفتم پایین داد زدم و گفتم:صبح همه اهالی خونه بخیررر هیچکی اصلان نبود بلند تر داد زدم و گفتم: واییی بیدار شیددد
یهو هیون امد بیرون و گفت:اهای خروس سر خیز خونه رو گذاشتی رو سرت خوابمون میاد ول کن توهم
گفتم: تو که جای خود داری تا لنگ ظهر میخابی دیگه مامان هست لنگ ظهر باید بشه ۶ صبح خواهر عزیز
یه اه پر معنی کشیدو گفت: منم ببر نمیخام اینجا باشمممم
خنده ای کردم که مامانم امد گفت: یا خدا ا/ت چ خبرع دزدی چیزی زده
گفتم:وا مامان تو که همیشه از ۶ که هیپ ۵ صبح بیدار بودی گفت: وای ا/ت حوصله داری ها
هیون گفت: بیا زایه روغن مایه
زدم تو بازوش گفتم: واییی من ضعف کردم مامان نمیخای یه چیزی درست کنی ، گفت:
اه ، خودت دست داری ا/ت
پوکر نگاش کردم و گفتم: مامان
گفت:باشه بابا الان براتون یه صبحونه اماده میکنم دستتون هم باهاش بخورید
بابا امدو بیرون از اتاقو گفت: این کدوم خروسی بود داشت اول صبحی مارو بیدار میکرد گفتم:وا بابا خروسم هم شدیم؟
گفت: عه توبودی ا/ت تو میخای بری سرکار مارو چرا بیدار میکنید گفتم:پدر من تو نمیخای بری سرکار احیانن؟
گفت: ای وای به کلی یادم رفت باید برم سرکار ههمون زدیم زیر خنده که مامان گفت: عی مرد از دست تو کارات
وقتی صبحونه اماده شد همه رفتیم نشستیمو که بابا گفت: به به نمردیم و یه صبحونه خوب خوردیم ، خانم نمیشد اونور اینطوری صبحونه درست میکردی مامان: اصلان برا تو درست نکردم برای دختر های گلم درست کردم بابام غمگین نگاهش کردمو گفت: عهه
وقتی صبحونه رو خودم گفتم: مرسی مامان گفت: خواهش
رفتم بالا و حاضر شدمو رفتم پایین و گفتم: من دیگه رفتم اهالی خونه بابای
مامان گفت: خدا پشت و پناهت خداکنه روز خوبی داشته باشی مادر
گفتم: اریگاتوو و بعد رفتم هوف امید وارم روز خوبی باشه امروز
....
۴۳۵
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.