⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 55
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
••• 5 days later •••
اولین روز عید بودو همه ی فامیل های کاشی برای شام خونه شون جمع می شدند و آزیتاخانوم ازم خواسته بود همراه شون باشم..
خودم هم از اینکه با این خانواده باشم خوشم میومد...
بعد یه دوش آب گرم که حسابی
حالمو جا آورد نشستم و بعد یه ماه برای دل خودم به خودم رسیدم... موهای بلوندم رو فِر درشت کردم...آرایش
ملایمی کردم که چشم های آبیم رو براق تر از همیشه نشون میداد...
همون مانتوی آبی و شلواری که از بازار خریده بودم رو همراه صندلهای سفیدم پوشیدم...
شالم رو هنوز روی سرم نذاشته بودم و دور گردنم بود..
آهنگ میثم ابراهمی "شاید عاشقتم" رو
پلی کردم و جلوی پنجره رفتم و بازش کردم...
《هر روز یکی رد میشه از توخیالم
با خیالش خوب میشه حالم
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
هر روز میشینم دم پنجره تا اون
بیا رد بشه از تو خیابون
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
قلبم داره تند میزنه دیگه خیلی تپش داره
پاهام چرا سمتی که تو میری خیلی کشش داره
عاشقتم شاید...
چشمام چرا رو دره تو که نمیدونه من اینجام
تو خواب میبینم که تو دستاتو میذاری تو دستام
عاشقتم شاید... 》
ارسلان رو تو کوچه دیدم که از ماشین پیاده شد و خرید هارو دست آزیتا خانوم داد... تو فکر آهنگ
بودم که نگاه خیره ارسلان رو روی خودم دیدم... از همون دور زل زدم تو تیره ی چشماش...
ناخودآگاه یاد انیمشن شرک افتادم که فیونا جلوی پنجره وایستاده بود و شرک پایین قلعه...
خنده ام گرفت...خنده ی آرومی کردم که با
شنیدن ادامه آهنگ لبخند روی لبم محو شد...
《 هرشب توی خوابمه حالت چشماش
پره شرم و خجالته چشماش
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
هرشب بهش فکر میکنم تا بخوابم
یه جوری کرده خرابم
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
قلبم داره تند میزنه دیگه خیلی تپش داره
پاهام چرا سمتی که تو میری خیلی کشش داره
عاشقتم شاید ...
چشمام چرا رو دره تو که نمیدونه من اینجام
تو خواب میبینم که تو دستاتو میذاری تو دستام
عاشقتم شاید... 》
ای دلِ دیوونه! این دیگه چه عاشقی هست؟؟ مگه میشه تو یه ماه از این پسر خوشم بیاد؟! نکنه واقعا عاشق شدم؟!...
نگاهمو از نگاهش برداشتم که تازه متوجه موهای بیرون شالم شدم، هینننن!
سریع داخل خونه رفتم و موهامو داخل شال جا دادم، از خانه بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم...
با دیدن آزیتا خانم که تند تند مشغول دم کردن برنج تو دیگ بزرگ حیاط بود به سمتش رفتم...
دیانا :< سلام خسته نباشید >
لبخندی به صورتم پاچید و گفت :< مرسی عزیزم >
با آزیتا خانم مشغول کمک شدم...کم کم غروب شد و مهمون ها اومدند..
به غیر از فامیل ها حتی بیشتر دوست و آشناها شونم اومده بودن..
پارت 55
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
••• 5 days later •••
اولین روز عید بودو همه ی فامیل های کاشی برای شام خونه شون جمع می شدند و آزیتاخانوم ازم خواسته بود همراه شون باشم..
خودم هم از اینکه با این خانواده باشم خوشم میومد...
بعد یه دوش آب گرم که حسابی
حالمو جا آورد نشستم و بعد یه ماه برای دل خودم به خودم رسیدم... موهای بلوندم رو فِر درشت کردم...آرایش
ملایمی کردم که چشم های آبیم رو براق تر از همیشه نشون میداد...
همون مانتوی آبی و شلواری که از بازار خریده بودم رو همراه صندلهای سفیدم پوشیدم...
شالم رو هنوز روی سرم نذاشته بودم و دور گردنم بود..
آهنگ میثم ابراهمی "شاید عاشقتم" رو
پلی کردم و جلوی پنجره رفتم و بازش کردم...
《هر روز یکی رد میشه از توخیالم
با خیالش خوب میشه حالم
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
هر روز میشینم دم پنجره تا اون
بیا رد بشه از تو خیابون
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
قلبم داره تند میزنه دیگه خیلی تپش داره
پاهام چرا سمتی که تو میری خیلی کشش داره
عاشقتم شاید...
چشمام چرا رو دره تو که نمیدونه من اینجام
تو خواب میبینم که تو دستاتو میذاری تو دستام
عاشقتم شاید... 》
ارسلان رو تو کوچه دیدم که از ماشین پیاده شد و خرید هارو دست آزیتا خانوم داد... تو فکر آهنگ
بودم که نگاه خیره ارسلان رو روی خودم دیدم... از همون دور زل زدم تو تیره ی چشماش...
ناخودآگاه یاد انیمشن شرک افتادم که فیونا جلوی پنجره وایستاده بود و شرک پایین قلعه...
خنده ام گرفت...خنده ی آرومی کردم که با
شنیدن ادامه آهنگ لبخند روی لبم محو شد...
《 هرشب توی خوابمه حالت چشماش
پره شرم و خجالته چشماش
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
هرشب بهش فکر میکنم تا بخوابم
یه جوری کرده خرابم
نمیدونم هنوز شاید عاشقشم
قلبم داره تند میزنه دیگه خیلی تپش داره
پاهام چرا سمتی که تو میری خیلی کشش داره
عاشقتم شاید ...
چشمام چرا رو دره تو که نمیدونه من اینجام
تو خواب میبینم که تو دستاتو میذاری تو دستام
عاشقتم شاید... 》
ای دلِ دیوونه! این دیگه چه عاشقی هست؟؟ مگه میشه تو یه ماه از این پسر خوشم بیاد؟! نکنه واقعا عاشق شدم؟!...
نگاهمو از نگاهش برداشتم که تازه متوجه موهای بیرون شالم شدم، هینننن!
سریع داخل خونه رفتم و موهامو داخل شال جا دادم، از خانه بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم...
با دیدن آزیتا خانم که تند تند مشغول دم کردن برنج تو دیگ بزرگ حیاط بود به سمتش رفتم...
دیانا :< سلام خسته نباشید >
لبخندی به صورتم پاچید و گفت :< مرسی عزیزم >
با آزیتا خانم مشغول کمک شدم...کم کم غروب شد و مهمون ها اومدند..
به غیر از فامیل ها حتی بیشتر دوست و آشناها شونم اومده بودن..
۲۳.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.