فیک(سرنوشت بد)p7
صاری بابت تا خیر چن روز نت نداشتم
رفتم کنار نینا وایستادم داشتم فکر میکردم چرا فقط دخترا رو نگه داشتن و مردا رفتن توی افکارم غرق بودم ک با صدای نینا ب خودم اومدم
نینا:حواست کجاس دختر
میونگ:داشتم فکر میکردم چرا فقط دخترا رو نگه داشتن
نینا:منم نمیدونم
سری تکون دادم و ب دخترا کمک کردم ک میز هارو جا ب جا کنن بعد کلی کار بلاخره لارا گفت:دخترا اومدن
نینا رف پشت میز منم گذاشت ک سفارش بگیرم لارا و مینسو هم وایستاده بودن و فک کنم برای هر.زگی وایستادن سه تا پسر قد بلند و جذاب اومدن تو و سر میزی ک براشون آماده شده بود نشستن لارا اول رفت پیش یکیشون و نشست بعد مینسو رفت منم رفتم سر میزشون گفتم :چی میل دارین
یکی از پسرا گف:هنوز یکی مونده اون بیاد بعد سفارش میدیم
میونگ:اوکی
رفتم بیرون ک یکم هوا بخورم یه پسر خوشتیپ و خوش هیکل اومد ب سمتم منم راهمو ب سمت در بار کج کردم ک صدای آشنایی ب گوشم خورد برگشتم دیدم سوکجینه با همون پسر با لبخند برام دست تکون داد من براش دسمتو بلند کردم
سوکجین:هی دختر تو اینجا چیکار داری
میونگ:اینجا کار میکنم مشکلیه
سوکجین:دختر ما این همه ثروت داریم نیازی نیس اینجا باشی در ضمن اینجا ب درد تو نمیخوره
اون پسره خنده مسخر ای گفت:مگ ایشون چند سالشه
میونگ:بیست
اصلا دلم نمیخواست سن واقعیم رو ب کسی بگم چون همه فکر میکردن من بچم
پسره نگاهی ب سوکجین انداخت و گفت :آقای دکتر ایشون دیگه بچه نیستن
سوکجین:بله بله تو درس میگی آقای مین
میونگ:خب دیگه من میرم
رفتم تو کههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
در خماری بمانید😂
رفتم کنار نینا وایستادم داشتم فکر میکردم چرا فقط دخترا رو نگه داشتن و مردا رفتن توی افکارم غرق بودم ک با صدای نینا ب خودم اومدم
نینا:حواست کجاس دختر
میونگ:داشتم فکر میکردم چرا فقط دخترا رو نگه داشتن
نینا:منم نمیدونم
سری تکون دادم و ب دخترا کمک کردم ک میز هارو جا ب جا کنن بعد کلی کار بلاخره لارا گفت:دخترا اومدن
نینا رف پشت میز منم گذاشت ک سفارش بگیرم لارا و مینسو هم وایستاده بودن و فک کنم برای هر.زگی وایستادن سه تا پسر قد بلند و جذاب اومدن تو و سر میزی ک براشون آماده شده بود نشستن لارا اول رفت پیش یکیشون و نشست بعد مینسو رفت منم رفتم سر میزشون گفتم :چی میل دارین
یکی از پسرا گف:هنوز یکی مونده اون بیاد بعد سفارش میدیم
میونگ:اوکی
رفتم بیرون ک یکم هوا بخورم یه پسر خوشتیپ و خوش هیکل اومد ب سمتم منم راهمو ب سمت در بار کج کردم ک صدای آشنایی ب گوشم خورد برگشتم دیدم سوکجینه با همون پسر با لبخند برام دست تکون داد من براش دسمتو بلند کردم
سوکجین:هی دختر تو اینجا چیکار داری
میونگ:اینجا کار میکنم مشکلیه
سوکجین:دختر ما این همه ثروت داریم نیازی نیس اینجا باشی در ضمن اینجا ب درد تو نمیخوره
اون پسره خنده مسخر ای گفت:مگ ایشون چند سالشه
میونگ:بیست
اصلا دلم نمیخواست سن واقعیم رو ب کسی بگم چون همه فکر میکردن من بچم
پسره نگاهی ب سوکجین انداخت و گفت :آقای دکتر ایشون دیگه بچه نیستن
سوکجین:بله بله تو درس میگی آقای مین
میونگ:خب دیگه من میرم
رفتم تو کههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
در خماری بمانید😂
۳.۶k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.