Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۶۸
همنجور به عروس داماد نگاه میکردم ک اقاجون امد
اقاجون:چرا نمیری پایین؟
شیرین:حوصله شلوغی رو ندارم اقاجون از اینجا نگاه میکنم
اقاجون:تو الان باید بری تو شلوغی یکم برقصی یکم شادی کنی تا حالت خوب بشه
شیرین:خودمم دلم میخواد ولی نمتونم حوصله ندارم
اقاجون:نمخوام نمک بریزم رو زخمت ولی باید یک چیزهایی تجربه بشه تا بزرگ بشی و تا بفهمی به کسی اعتماد نکنی حتی مادرت
شیرین:میدونی از چی اتیش میگیرم اقاجون اینک من روحمم خبر نداشت از کار بابا کثافتم ولی دردشو من دارم میکشم
اقاجون:باباتوهم اون دنیا داره درد میکشه نگران نباش توهم خدا داره امتحانت میکنه ک بیبینه میتونی یا نه
شیرین:مرسی اقاجون ک هستی
ملیحه امد
ملیحه:شیرین بیا پایین تروخدااا حوصله ام سر رفته تنهایی
شیرین:برو الان میام لباسمو عوض کنم
ملیحه رفتش و منم بلند شدم
شیرین:بااجازه اقاجون
اقاجون:برو خوشبگذره
رفتم یک ارایش ملایم انجام دادم موهامم باز کردم و یک دامن و شومیز پوشیدم شال توری هم سرم کردم اول یک نفس عمیقی کشیدم و بعدش وارد عروسی شدم با همه سلام علیک کردم و نشستم
یک ربعی نشسته بودم ک یک خانومی ک تیپش به باکلاس هایی تهران میومد وارد عروسی شد و رفت به پیش یکی و اسم منو گفت اوناهم منو نشون دادن و امد سمتم
خانومه: سلام شیرین خانوم؟
شیرین: سلام بله خودم هستم
خانومه: خوبین ببخشید من دنبال زنعمو شما سونگل میگردم هستش صداش کنید بیاد
شیرین:اره الان میرم صداش میزدم
رفتم تو جمعیت دنبال سونگل میگشتم ک یکدفعه با یک چیز محکم و برخورد کردم ک سرمو بالا اوردم دیدم نوه برادر اقاجون بود کیارش
شیرین:ع سلام
کیارش:ع شیرین تویی خوبی
شیرین:ببخشید حواسم نبود بهت خوردم
کیارش: اشکال نداره برعکس خودم داشتم میومدم پیشت
شیرین: اوم یک لحظه من برم زنعمو رو صدا بزنم میام باشه؟
کیارش: باشه پس من همنجا منتظرت میمونم
اون کیارش بود نوه بزرگ داداش اقاجون اون یک زن داشت ک هم سن سال هایی منه کارش خرید فروش لوازم خونگی و ارز سکه و اینکه بگم لات هم هست بجز اینکه باکلاسه لات پایین شهر تهران همه ازش میترسن با پولش کلی ادم داره ک شبیه یک لشکره
ببخشید دیرشد معذرت
Part۶۸
همنجور به عروس داماد نگاه میکردم ک اقاجون امد
اقاجون:چرا نمیری پایین؟
شیرین:حوصله شلوغی رو ندارم اقاجون از اینجا نگاه میکنم
اقاجون:تو الان باید بری تو شلوغی یکم برقصی یکم شادی کنی تا حالت خوب بشه
شیرین:خودمم دلم میخواد ولی نمتونم حوصله ندارم
اقاجون:نمخوام نمک بریزم رو زخمت ولی باید یک چیزهایی تجربه بشه تا بزرگ بشی و تا بفهمی به کسی اعتماد نکنی حتی مادرت
شیرین:میدونی از چی اتیش میگیرم اقاجون اینک من روحمم خبر نداشت از کار بابا کثافتم ولی دردشو من دارم میکشم
اقاجون:باباتوهم اون دنیا داره درد میکشه نگران نباش توهم خدا داره امتحانت میکنه ک بیبینه میتونی یا نه
شیرین:مرسی اقاجون ک هستی
ملیحه امد
ملیحه:شیرین بیا پایین تروخدااا حوصله ام سر رفته تنهایی
شیرین:برو الان میام لباسمو عوض کنم
ملیحه رفتش و منم بلند شدم
شیرین:بااجازه اقاجون
اقاجون:برو خوشبگذره
رفتم یک ارایش ملایم انجام دادم موهامم باز کردم و یک دامن و شومیز پوشیدم شال توری هم سرم کردم اول یک نفس عمیقی کشیدم و بعدش وارد عروسی شدم با همه سلام علیک کردم و نشستم
یک ربعی نشسته بودم ک یک خانومی ک تیپش به باکلاس هایی تهران میومد وارد عروسی شد و رفت به پیش یکی و اسم منو گفت اوناهم منو نشون دادن و امد سمتم
خانومه: سلام شیرین خانوم؟
شیرین: سلام بله خودم هستم
خانومه: خوبین ببخشید من دنبال زنعمو شما سونگل میگردم هستش صداش کنید بیاد
شیرین:اره الان میرم صداش میزدم
رفتم تو جمعیت دنبال سونگل میگشتم ک یکدفعه با یک چیز محکم و برخورد کردم ک سرمو بالا اوردم دیدم نوه برادر اقاجون بود کیارش
شیرین:ع سلام
کیارش:ع شیرین تویی خوبی
شیرین:ببخشید حواسم نبود بهت خوردم
کیارش: اشکال نداره برعکس خودم داشتم میومدم پیشت
شیرین: اوم یک لحظه من برم زنعمو رو صدا بزنم میام باشه؟
کیارش: باشه پس من همنجا منتظرت میمونم
اون کیارش بود نوه بزرگ داداش اقاجون اون یک زن داشت ک هم سن سال هایی منه کارش خرید فروش لوازم خونگی و ارز سکه و اینکه بگم لات هم هست بجز اینکه باکلاسه لات پایین شهر تهران همه ازش میترسن با پولش کلی ادم داره ک شبیه یک لشکره
ببخشید دیرشد معذرت
۶.۱k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.