سناریو
#سناریو
#استری_کیدز
وقتی شب مست بودنو ا. ت تا حد مرگ زدن و ا. ت حامله ست و آخرین شانسشه و وقتی اونا صبح بیدار می شن ا. ت غرق در خون
(چان )
با ناباوری نگاهت میکنه اما بعد...سریع به سمتت میاد و تورو توی بغلش میکشه
_ ا..ا.ت...ا.ت...چ..چشات رو هق هق..ب..باز کن...ا.ت من...فرشته ی مننن
(لینو )
تورو به سرعت به سمت بیمارستان میبره....
توی تمام اون مدت به خودش لعنت میفرسته
(چانگبین)
تورو به بیمارستان میبره..اما خب دیر شده بود (:
_ ه..هی...ع..عزیزم...ع..عشق من...چ..چشمات باز کن...ا.ت...لطفا...لطفا (همینطور که جسم بیجونت رو از پشت شیشه ها تماشا میکنه...با گریه میگه 💔)
(هیونجین)
بعد از اینکه فهمید...بخاطر اون ماجرا بچتون رو از دست دادین و دیگه نمیتونی بچه دار بشی...
بخاطر اینکه فکر میکنه یک گناهکار بزرگه..
ازت جدا میشه و همون روز..خودش رو از پرتگاه پایین میندازه
(جیسونگ )
وقتی جسم پر از خونت رو میبینه..دستاش شروع به لرزیدن میکنن...با ترس به سمتت میاد و تورو آروم توی آغوشش میگیره...نفس نمیکشیدی...قلبت نمیزد...
گریه هاش اوج گرفته بود...یعنی اون حالا قاتل عشقش بود ؟
(فلیکس )
آروم گونت رو نوازش میکنه...
_ م..من..چ..چیکار کردم
آره..جسم بیجونت توی بغلش افتاده بود و حالا خبر نداشت..آینده قرار چطوری باشه...فقط بخاطر یک اشتباه ؟
(سونگمین)
توی بیمارستان بود...سرش رو بین دستاش گرفته بود...
خدا خدا میکرد اتفاقی برای تو و بچت نیوفتاده باشه..دستاش میلرزید و مضطرب بود اما...
وقتی فهمید بچه ای رو که خیلی ذوقش رو داشتی رو حالا از دست داده بودی...حتی نمیتونست بیاد پیشت....خودش رو قاتل بچش می دونست و دیگه به هیچ عنوان نتونست توی چشمات نگاه کنه
(جونگین)
پشت در اتاقی که توش بودی نشسته بود و خیلی آروم اشک میریخت...
بچتون رو ازدست داده بودین...
هم تو و هم جونگین...با شدت گریه میکردین...
این دیگه پایان راهتون بود
#استری_کیدز
وقتی شب مست بودنو ا. ت تا حد مرگ زدن و ا. ت حامله ست و آخرین شانسشه و وقتی اونا صبح بیدار می شن ا. ت غرق در خون
(چان )
با ناباوری نگاهت میکنه اما بعد...سریع به سمتت میاد و تورو توی بغلش میکشه
_ ا..ا.ت...ا.ت...چ..چشات رو هق هق..ب..باز کن...ا.ت من...فرشته ی مننن
(لینو )
تورو به سرعت به سمت بیمارستان میبره....
توی تمام اون مدت به خودش لعنت میفرسته
(چانگبین)
تورو به بیمارستان میبره..اما خب دیر شده بود (:
_ ه..هی...ع..عزیزم...ع..عشق من...چ..چشمات باز کن...ا.ت...لطفا...لطفا (همینطور که جسم بیجونت رو از پشت شیشه ها تماشا میکنه...با گریه میگه 💔)
(هیونجین)
بعد از اینکه فهمید...بخاطر اون ماجرا بچتون رو از دست دادین و دیگه نمیتونی بچه دار بشی...
بخاطر اینکه فکر میکنه یک گناهکار بزرگه..
ازت جدا میشه و همون روز..خودش رو از پرتگاه پایین میندازه
(جیسونگ )
وقتی جسم پر از خونت رو میبینه..دستاش شروع به لرزیدن میکنن...با ترس به سمتت میاد و تورو آروم توی آغوشش میگیره...نفس نمیکشیدی...قلبت نمیزد...
گریه هاش اوج گرفته بود...یعنی اون حالا قاتل عشقش بود ؟
(فلیکس )
آروم گونت رو نوازش میکنه...
_ م..من..چ..چیکار کردم
آره..جسم بیجونت توی بغلش افتاده بود و حالا خبر نداشت..آینده قرار چطوری باشه...فقط بخاطر یک اشتباه ؟
(سونگمین)
توی بیمارستان بود...سرش رو بین دستاش گرفته بود...
خدا خدا میکرد اتفاقی برای تو و بچت نیوفتاده باشه..دستاش میلرزید و مضطرب بود اما...
وقتی فهمید بچه ای رو که خیلی ذوقش رو داشتی رو حالا از دست داده بودی...حتی نمیتونست بیاد پیشت....خودش رو قاتل بچش می دونست و دیگه به هیچ عنوان نتونست توی چشمات نگاه کنه
(جونگین)
پشت در اتاقی که توش بودی نشسته بود و خیلی آروم اشک میریخت...
بچتون رو ازدست داده بودین...
هم تو و هم جونگین...با شدت گریه میکردین...
این دیگه پایان راهتون بود
۴۵.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.