#داستان#انگلیسی

#short_story #English
#داستان_کوتاه #انگلیسی

🪀Unnecessary Doubts

A boy and a girl were playing together.
The boy had a collection of beautiful marbles.
The girl had some candies with her.
The boy offered to give the girl all his marbles in exchange for all her candies. The girl agreed.
The boy gave all the marbles to the girl but secretly kept the biggest and the most beautiful marble for himself.
The girl gave him all her candies as she had promised.
That night, the girl slept peacefully.
But the boy couldn’t sleep as he kept wondering if the girl had hidden some more tasty candies from him the way he had hidden his best marble.

شک‌های غیرضروری
یک پسر و یک دختر با هم بازی می‌کردند.
پسر یک مجموعه ای از تیله‌های زیبا داشت.
دختر چند تا آبنبات با خودش داشت.
پسر به دختر پیشنهاد داد که تمام تیله هایش را با آبنبات ها معاوضه می‌کند.دختر موافقت کرد.
پسر تمامی تیله‌هایش را به دختر داد اما مخفیانه بزرگترین و زیباترین تیله‌اش را برای خودش نگه داشت.
دختر تمامی آبنبات‌ هایش را همانطور که قول داده بود به او داد.
آن شب، دختر با آرامش خوابید.
اما پسر نتوانست بخوابد چرا که مدام به این فکر بود که آیا دختر چندتا از خوشمزه‌ترین آبنبات‌هایش را از او مخفی کرده همانطور که او بهترین تیله‌اش را مخفی کرده بود.....
دیدگاه ها (۰)

#انیمه

#هنر

#سفر

#انیمه #هاول

(abb.) I don’t know what you’re talking about bro but fr fr ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط