p34🩸
ویو یومی :
نشته بودم روی تختم به تاج تختم تکیه داده بودم زانو هامو بغل کرده بودم .... همش حرف ای جونگ کوک توی سرم تکرار میشد سر درد بدی گرفتم خیلی بد ....
وقتی حالم بد میشه فقط یوری میتونه خوبم کنه .... رفتم سمت اتاقش در دتاقش یکم باز بود .... اول خاستم برم ولی گفتم شاید خواب باشه .... واسه همین یواش به عقب برگشتم با صداش وایستادم ...
یوری : چرا نیومدی ....
اوف دید منو چشماشو بستم و دوباره به سمت اتاقش رفتم ....
در رو باز کردم دیدم یوری سا روی تختش بود ....
یوری : بیا بشین ...
رفتم سمتش .... و سرمو گذاشتم روی رونش .... و اشکام خود به خود ریخت ....
یوری : یومی چیزی شده ....
یومی : .....
یوری : بهم نگاه کن ... ببینم چی شده ....
یومی : هیچی وقت دلم گرفته ....
یوری : برای چی اخه .... اوم .....
یومی : میشه هیچی نگم ....
یوری : باشه پس هر جور راحتی ....
یوری دستشو روی سرم گذاشت و نوازش میداد با این کارش یاد مامانم افتادم
اشکام بیشتر شدند چشمامو بستم و مغزمو خالی کردم ...
یواش یواش چشمام گرم خواب شدن و خوابم برد.....
ویو یوری :
فکر قاتل پدرم بودم اون کی بود چرا همچنین کاری کرد تام میگه که اگه آتیش سوزی کار اون باشه اونم نمیتونه جون سالم به در ببره ولی یه حسی بهم میگه که اون زندست و داره برای خودش آزاد میچرخه اون باید تاوان کاری که باهامون کرده رو پس بده نمیزارم جون سالم به در ببره توی افکارم بودم که صدای پا شنیدم سرمو یکم آوردم بالا دیدم سایه یومی منتظرش بودم بیاد داخل اما برگشت تا بره منم بهش گفتم بیاد .... ومد داخل منم روی تختم نشستم و مسیقیم ومد روی تخت و سرشو گذاشت روی پا هام ...... روی بام خیسی احساس کردم فهمیدم داره گریه میکنه بهش نگاه کردم ... هرچی بهش گفتم چی شده انگاره نخاست بگه واسه همین بیخیال شدم. ..... شاید از شرکت خوشش نیومده نمیدونم ..... خوابش برد .... بالشت رو گذاشتم زیر سرش یه ملاف کشیدم روش خودم رفتم روی کاناپه تا یومی راحت بخوابه .....
( صبح روز بعد )
نشته بودم روی تختم به تاج تختم تکیه داده بودم زانو هامو بغل کرده بودم .... همش حرف ای جونگ کوک توی سرم تکرار میشد سر درد بدی گرفتم خیلی بد ....
وقتی حالم بد میشه فقط یوری میتونه خوبم کنه .... رفتم سمت اتاقش در دتاقش یکم باز بود .... اول خاستم برم ولی گفتم شاید خواب باشه .... واسه همین یواش به عقب برگشتم با صداش وایستادم ...
یوری : چرا نیومدی ....
اوف دید منو چشماشو بستم و دوباره به سمت اتاقش رفتم ....
در رو باز کردم دیدم یوری سا روی تختش بود ....
یوری : بیا بشین ...
رفتم سمتش .... و سرمو گذاشتم روی رونش .... و اشکام خود به خود ریخت ....
یوری : یومی چیزی شده ....
یومی : .....
یوری : بهم نگاه کن ... ببینم چی شده ....
یومی : هیچی وقت دلم گرفته ....
یوری : برای چی اخه .... اوم .....
یومی : میشه هیچی نگم ....
یوری : باشه پس هر جور راحتی ....
یوری دستشو روی سرم گذاشت و نوازش میداد با این کارش یاد مامانم افتادم
اشکام بیشتر شدند چشمامو بستم و مغزمو خالی کردم ...
یواش یواش چشمام گرم خواب شدن و خوابم برد.....
ویو یوری :
فکر قاتل پدرم بودم اون کی بود چرا همچنین کاری کرد تام میگه که اگه آتیش سوزی کار اون باشه اونم نمیتونه جون سالم به در ببره ولی یه حسی بهم میگه که اون زندست و داره برای خودش آزاد میچرخه اون باید تاوان کاری که باهامون کرده رو پس بده نمیزارم جون سالم به در ببره توی افکارم بودم که صدای پا شنیدم سرمو یکم آوردم بالا دیدم سایه یومی منتظرش بودم بیاد داخل اما برگشت تا بره منم بهش گفتم بیاد .... ومد داخل منم روی تختم نشستم و مسیقیم ومد روی تخت و سرشو گذاشت روی پا هام ...... روی بام خیسی احساس کردم فهمیدم داره گریه میکنه بهش نگاه کردم ... هرچی بهش گفتم چی شده انگاره نخاست بگه واسه همین بیخیال شدم. ..... شاید از شرکت خوشش نیومده نمیدونم ..... خوابش برد .... بالشت رو گذاشتم زیر سرش یه ملاف کشیدم روش خودم رفتم روی کاناپه تا یومی راحت بخوابه .....
( صبح روز بعد )
۳.۵k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.