فیک( دنیای خیالی ) پارت ۳
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۳
ا.ت ویو
سه تایی وارد جنگل شدیم....اطرافمون پر بود از درخت های بلند خیلی بلند........جنگل خیلی تاریک بود..با اینکه روزه....اما شبیه شب تاریکه........
ا.ت: خب میخاین تا کجا برین.....
هانا: نمیدونم همنجوری جلو میریم....
ا.ت: باشه......
از تو کوله پوشتیم چاقو رو برداشتم و تو دستم گرفتم.......هانا دیدیش....
هانا: چیکار میکنی....
ا.ت: هیچی فقط خاستم آماده باشم....
بورام: آماده واسه چه.....
ا.ت: اینکه اگه کسیحمله کنه.....
هانا: دیوونه شدی....میخای کی حمله کنه......
ا.ت: روح...زامبی.....حیوان....جن...نمیدونم حالا هر چی.....
هانا: میخای جن و روح و با چاقو بکشی.....
بورام: تو ک الان از ما احمق تری ......
ا.ت: بریم..بریم...باید زود برگردیم.....
چند قدمی جلوتر...دو شاخه درخت به هم وصل شده بودن....
ا.ت: این یکمی عجیب نیس...
هانا: عجیب چرا؟
ا.ت: ببین این درخت اینور و اون درختم اونوره...پس چرا شاخه هاشون با هم وصل شدن....
بورام: دلش خاسته....
هانا: راه بیوفتین.....
زمانیکه از زیر اون درخت گذاشتیم...یه حس عجیب تو بدنم شکل گرفت نه حس خوشِ و نه غمگینِ....یه حس عجیب......
ا.ت: بیا برگردیم..
هانا: نمیشه تا اینجا اومدیم...باید تا آخرش بریم...
ا.ت: مگه معلومه آخرش کجاست...
هانا: هرجا ک باشه....ما تا آخریش میریم.....
نمیدونم چقد گذاشت اما هوا بیشتر تاریک شد....چراغ قوه رو از کوله پوشتیم برداشتم.....
روشنش کردم.....بورامم یه چراغ قوه از کوله پوشتیش برداشت و روشنش کرد...
ا.ت: هانا چراغ قوه...
هانا: من ندارم....
ا.ت: پس بیا یجا بریم.....
..
دیگه توان نداشتيم تا یه قدم دیگه برداریم...
ا.ت: بیاین کمی استراحت کنیم خستم...دیگه توان ندارم....
هانا: باشه...پس شب و اینجا میمونیم دوباره فردا به راهمون ادامه میدیم.....
رو زمین نشستيم..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
پارت بعدو هرموقع تونستم میزارم:)
ا.ت ویو
سه تایی وارد جنگل شدیم....اطرافمون پر بود از درخت های بلند خیلی بلند........جنگل خیلی تاریک بود..با اینکه روزه....اما شبیه شب تاریکه........
ا.ت: خب میخاین تا کجا برین.....
هانا: نمیدونم همنجوری جلو میریم....
ا.ت: باشه......
از تو کوله پوشتیم چاقو رو برداشتم و تو دستم گرفتم.......هانا دیدیش....
هانا: چیکار میکنی....
ا.ت: هیچی فقط خاستم آماده باشم....
بورام: آماده واسه چه.....
ا.ت: اینکه اگه کسیحمله کنه.....
هانا: دیوونه شدی....میخای کی حمله کنه......
ا.ت: روح...زامبی.....حیوان....جن...نمیدونم حالا هر چی.....
هانا: میخای جن و روح و با چاقو بکشی.....
بورام: تو ک الان از ما احمق تری ......
ا.ت: بریم..بریم...باید زود برگردیم.....
چند قدمی جلوتر...دو شاخه درخت به هم وصل شده بودن....
ا.ت: این یکمی عجیب نیس...
هانا: عجیب چرا؟
ا.ت: ببین این درخت اینور و اون درختم اونوره...پس چرا شاخه هاشون با هم وصل شدن....
بورام: دلش خاسته....
هانا: راه بیوفتین.....
زمانیکه از زیر اون درخت گذاشتیم...یه حس عجیب تو بدنم شکل گرفت نه حس خوشِ و نه غمگینِ....یه حس عجیب......
ا.ت: بیا برگردیم..
هانا: نمیشه تا اینجا اومدیم...باید تا آخرش بریم...
ا.ت: مگه معلومه آخرش کجاست...
هانا: هرجا ک باشه....ما تا آخریش میریم.....
نمیدونم چقد گذاشت اما هوا بیشتر تاریک شد....چراغ قوه رو از کوله پوشتیم برداشتم.....
روشنش کردم.....بورامم یه چراغ قوه از کوله پوشتیش برداشت و روشنش کرد...
ا.ت: هانا چراغ قوه...
هانا: من ندارم....
ا.ت: پس بیا یجا بریم.....
..
دیگه توان نداشتيم تا یه قدم دیگه برداریم...
ا.ت: بیاین کمی استراحت کنیم خستم...دیگه توان ندارم....
هانا: باشه...پس شب و اینجا میمونیم دوباره فردا به راهمون ادامه میدیم.....
رو زمین نشستيم..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
پارت بعدو هرموقع تونستم میزارم:)
۱۳.۴k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲