فیک همیشگی پارت ۲
خببب اینم پارت دووو
فیک همیشگی پارت ۲
ی کیسه کشیده شد رو سرم و چشمام سیاهی رفت...
ویو کوک :
آه امروز واقعا اعصابم داغون بود رئیس یکی از باندهایی که باهاشون متحد بودیم بهمون خیانت کرده بود ماهم بعد کلی شکنجه گرفتیمش زیر بار لگد و در آخر منم تیر خلاصو بهش زدم
وقتی داشتیم شکنجش میدادیم حس کردم یکی داره نگاهمون میکنه اما توجهی نکردم و گفتم شاید یکی از افراد خودمونه که یهو دیدم صدای زنگ خوردن گوشی اومد از حسم مطمئن شدم و اطراف گشتم دیدم ی دختر اونجا وایساده تو تاریکی قیافش زیاد معلوم نبود به افرادم گفتم تعقیبش کنن چون احتمال دادم که یکی از جاسوسای همین یونگهی باشه (یونگهی همون رئیس باندیه که خیانت کرده بود و داشتن کتکش میزدن)(کمبود اسممم)
رفتم سمت عمارت که دیدم تهیونگ اونجاست
ته : به سلام داشم چطوری
کوک : از قیافم معلوم نیست
ته : کار اون عوضیو تموم کردی؟
کوک : آره ولی ی مشکلی پیش اومد
ته : چیشد؟
کوک : فکر کنم جاسوس فرستاده بود دنبالم
ته :خب تو چیکار کردی
کوک : گفتم دختره رو تعقیب کنن بیارنش اینجا ی درس درست حسابی بهش بدم
ویو کوک : همینجور داشتم با تهیونگ حرف میزدم که افرادم اومدن
(بچه های افراد متفرقه رو با این علامت نشون میدم _)
_قربان آوردیمش
کوک : ببرینش زیر زمین
ته : کوک تو مطمئنی که اون جاسوسه ؟
کوک : نمیدونم ولی خب جاسوس هم نباشه بلاخره مارو درحال شکنجه کردن دیده اگه نمیگرفتمش ممکن بود دردسر شه
به افرادم گفتم اطالاعاتشو دربیارن اسمش ات بود تو کره خانواده ای نداشت بجز عموش عموشم خیلی وقته خبری ازش نیست
رفتم سراغ دختره...
ویو ات :
چشمامو باز کردم دیدم ی جای تاریک به ی صندلی بسته شده بودم و فقط ی چراغ خیلی کوچیک روشن بود که میتونستم اطرفامو ببینم خیلی ترسیده بودم روی زمین پر از خون و وسایل شکنجه بود اشهدمو خوندم با خودم گفتم اسکل دیدی آخر این کنجکاوی مسخرت سرتو به باد داد خاک تو اون سرت......
همینجور داشتم خودمو سرزنش میکردم که دیدم در باز شد ی پسر جذاب با ی تیپ دارک ایستاده بود با چند تا غول بیابونی که ظاهرا بادیگارداش بودن گفتم
ات : فتبارکه الله احسن الخالقین خدا چی آفریده ماشالله*خیره به چهره کوک*
کوک : چی؟
ات : هیچی
کوک : * نگاه بی تفاوت*
ویو ات :
یهو همچی یادم اومد اون منو دزدیده بود معلوم نبود الان میخواد چه بلایی سرم بیاره وای خدایا
خیلی ترسیده بودم تموم جرعتمو جمع کردم و ازش پرسیدم
ات : تو کی هستی چرا منو دزدیدی اصلا اینجا کجاست منو ول کن بخدا من کاری نکردم اشتباه گرفتی من اصلا اهل اینجا نیستم من فق....
کوک : چه خبرته* خشن *
جاسوس کوچولو بگو ببینم از طرف ک.....
ات : من جاسوس نیستممممم
کوک : وقتی دارم صحبت میکنم حرفمو قطع نکن *خیلی عصبانی*
ات : ......
کوک : بگو ببینم از طرف کی اومدی
ات : میگم بخدا من جاسوس نیستم باور کن
کوک : آها پس عمه من بود داشت مارو دید میزد از پشت دیوار
کوک : ی بار دیگه تکرار میکنم بگو از طرف کی اومدی
یا میگی یا مثل اون عوضی ی تیر خالی میکنم تو مغزت *پوزخند*
ویو ات
خیلی ترسیدم گریم گرفته بود ولی خب من داشتم واقعیتو میگفتم من جاسوس نبودم اصلا جاسوس کدوم صیغه ایه دیگه خدایا
ات : دارم بهت میگم من هیچکارم بخدا من از طرف هیچکس نیومدم من فقط داشتم از اونجا رد میشدم*گریه*
کوک : پس حرف نمیزنی آره؟
کوک : *اشاره به بادیگاردش*برو اون شلاقو بیار مثل اینکه باید به بعضیا بفهمونم در افتادن با من یعنی چی
ویو ات
وقتی گفت شلاق قلبم ایستاد واقعا ترسناک بود هم محیط اینجا و هم قیافه این پسره البته قیافش خدایی جذاب بود وای چی دارم میگم
ویو کوک
داشتم با شلاق تهدیدش میکردم که بترسه و حرف بزنه که نگاهم افتاد به صورتش...
خیلی زیبا بود خوشگل و کیوت البته چیزی که زیباییشو چند برابر میکرد چشماش بود چشمای زیبا و درشتی داشت کاملا جذبش شدم ولی یهو به خودم اومدم کوک چی داری میگی اون فقط ی دختر دیگه مثل همونایی که همش به بقیه میچسبن اه
ویو کوک :
شلاقو آورد شروع کردم به ضربه زدن(دوستان منحرف نشید منظورم ضربه شلاقه🌚)
کوک : تا صد ضربه هر ضربه ای که میزنم بشمار اگه اشتباه کنی از اول شروع میکنم*پوزخند*
ات : نهههه خواهش میکنم ترخدا منو ول کن*گریه*
کوک : حرف نزن و فقط بشمار*عصبانی*
ات : یک،عایییی*گریه*دو،سه،چهار *گریه شدید شدیددد*پنج..................هفتادو یک...........*بیهوش شد*
ویو کوک :
دیدم دختره بیهوش شد همونجا ولش کردم و اومد بیرون که....
خب دوستانن اگه مشکلی داشت بهم بگین و اگر خواستیت پارت سه رو آپ کنم بازم بهم بگین مرسییی
فیک همیشگی پارت ۲
ی کیسه کشیده شد رو سرم و چشمام سیاهی رفت...
ویو کوک :
آه امروز واقعا اعصابم داغون بود رئیس یکی از باندهایی که باهاشون متحد بودیم بهمون خیانت کرده بود ماهم بعد کلی شکنجه گرفتیمش زیر بار لگد و در آخر منم تیر خلاصو بهش زدم
وقتی داشتیم شکنجش میدادیم حس کردم یکی داره نگاهمون میکنه اما توجهی نکردم و گفتم شاید یکی از افراد خودمونه که یهو دیدم صدای زنگ خوردن گوشی اومد از حسم مطمئن شدم و اطراف گشتم دیدم ی دختر اونجا وایساده تو تاریکی قیافش زیاد معلوم نبود به افرادم گفتم تعقیبش کنن چون احتمال دادم که یکی از جاسوسای همین یونگهی باشه (یونگهی همون رئیس باندیه که خیانت کرده بود و داشتن کتکش میزدن)(کمبود اسممم)
رفتم سمت عمارت که دیدم تهیونگ اونجاست
ته : به سلام داشم چطوری
کوک : از قیافم معلوم نیست
ته : کار اون عوضیو تموم کردی؟
کوک : آره ولی ی مشکلی پیش اومد
ته : چیشد؟
کوک : فکر کنم جاسوس فرستاده بود دنبالم
ته :خب تو چیکار کردی
کوک : گفتم دختره رو تعقیب کنن بیارنش اینجا ی درس درست حسابی بهش بدم
ویو کوک : همینجور داشتم با تهیونگ حرف میزدم که افرادم اومدن
(بچه های افراد متفرقه رو با این علامت نشون میدم _)
_قربان آوردیمش
کوک : ببرینش زیر زمین
ته : کوک تو مطمئنی که اون جاسوسه ؟
کوک : نمیدونم ولی خب جاسوس هم نباشه بلاخره مارو درحال شکنجه کردن دیده اگه نمیگرفتمش ممکن بود دردسر شه
به افرادم گفتم اطالاعاتشو دربیارن اسمش ات بود تو کره خانواده ای نداشت بجز عموش عموشم خیلی وقته خبری ازش نیست
رفتم سراغ دختره...
ویو ات :
چشمامو باز کردم دیدم ی جای تاریک به ی صندلی بسته شده بودم و فقط ی چراغ خیلی کوچیک روشن بود که میتونستم اطرفامو ببینم خیلی ترسیده بودم روی زمین پر از خون و وسایل شکنجه بود اشهدمو خوندم با خودم گفتم اسکل دیدی آخر این کنجکاوی مسخرت سرتو به باد داد خاک تو اون سرت......
همینجور داشتم خودمو سرزنش میکردم که دیدم در باز شد ی پسر جذاب با ی تیپ دارک ایستاده بود با چند تا غول بیابونی که ظاهرا بادیگارداش بودن گفتم
ات : فتبارکه الله احسن الخالقین خدا چی آفریده ماشالله*خیره به چهره کوک*
کوک : چی؟
ات : هیچی
کوک : * نگاه بی تفاوت*
ویو ات :
یهو همچی یادم اومد اون منو دزدیده بود معلوم نبود الان میخواد چه بلایی سرم بیاره وای خدایا
خیلی ترسیده بودم تموم جرعتمو جمع کردم و ازش پرسیدم
ات : تو کی هستی چرا منو دزدیدی اصلا اینجا کجاست منو ول کن بخدا من کاری نکردم اشتباه گرفتی من اصلا اهل اینجا نیستم من فق....
کوک : چه خبرته* خشن *
جاسوس کوچولو بگو ببینم از طرف ک.....
ات : من جاسوس نیستممممم
کوک : وقتی دارم صحبت میکنم حرفمو قطع نکن *خیلی عصبانی*
ات : ......
کوک : بگو ببینم از طرف کی اومدی
ات : میگم بخدا من جاسوس نیستم باور کن
کوک : آها پس عمه من بود داشت مارو دید میزد از پشت دیوار
کوک : ی بار دیگه تکرار میکنم بگو از طرف کی اومدی
یا میگی یا مثل اون عوضی ی تیر خالی میکنم تو مغزت *پوزخند*
ویو ات
خیلی ترسیدم گریم گرفته بود ولی خب من داشتم واقعیتو میگفتم من جاسوس نبودم اصلا جاسوس کدوم صیغه ایه دیگه خدایا
ات : دارم بهت میگم من هیچکارم بخدا من از طرف هیچکس نیومدم من فقط داشتم از اونجا رد میشدم*گریه*
کوک : پس حرف نمیزنی آره؟
کوک : *اشاره به بادیگاردش*برو اون شلاقو بیار مثل اینکه باید به بعضیا بفهمونم در افتادن با من یعنی چی
ویو ات
وقتی گفت شلاق قلبم ایستاد واقعا ترسناک بود هم محیط اینجا و هم قیافه این پسره البته قیافش خدایی جذاب بود وای چی دارم میگم
ویو کوک
داشتم با شلاق تهدیدش میکردم که بترسه و حرف بزنه که نگاهم افتاد به صورتش...
خیلی زیبا بود خوشگل و کیوت البته چیزی که زیباییشو چند برابر میکرد چشماش بود چشمای زیبا و درشتی داشت کاملا جذبش شدم ولی یهو به خودم اومدم کوک چی داری میگی اون فقط ی دختر دیگه مثل همونایی که همش به بقیه میچسبن اه
ویو کوک :
شلاقو آورد شروع کردم به ضربه زدن(دوستان منحرف نشید منظورم ضربه شلاقه🌚)
کوک : تا صد ضربه هر ضربه ای که میزنم بشمار اگه اشتباه کنی از اول شروع میکنم*پوزخند*
ات : نهههه خواهش میکنم ترخدا منو ول کن*گریه*
کوک : حرف نزن و فقط بشمار*عصبانی*
ات : یک،عایییی*گریه*دو،سه،چهار *گریه شدید شدیددد*پنج..................هفتادو یک...........*بیهوش شد*
ویو کوک :
دیدم دختره بیهوش شد همونجا ولش کردم و اومد بیرون که....
خب دوستانن اگه مشکلی داشت بهم بگین و اگر خواستیت پارت سه رو آپ کنم بازم بهم بگین مرسییی
۸.۴k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.