جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_نوزده_ام
باید بر می گشت خونه، خیلی دلش می خواست بدونه الان شیوا در چه حالیه؟؟!!
به ساعتش نگاهی کرد ، نزدیک ظهر بود، خودش و رسوند خونه، پله ها رو دو تا یکی بالا رفت، بر خلاف همیشه، آروم و بی صدا کلید انداخت، رفت داخل.
میز صبحونه دست نخورده بود... پاورچین به سمت شیوا رفت که پشت سیستم نشسته بود:
" صبحونه ات که حاضر بود...همونم وقت نکردی بخوری؟!" ... شیوا جا خورد:
- " واااااااااای...ترسوندی من و !!! این دیگه چه مدلشه؟!" ...
" ترس؟! ...از چی ترسیدی عزیزم؟!"
نگاهش رو صفحه مانیتور دنبال چیزی می گشت که شیوا سعی داشت پنهانش کنه... سعی کرد حواس سهیل و از صفحه پرت کنه:
- " این وقت روز خونه چکار می کنی؟... ساعت یازده اس...نرفتی شرکت؟ اتفاقی افتاده؟؟؟"
سهیل نمی تونست خشم تو صداش و پنهون کنه:
- " چه اتفاقی؟! خونه خودمه..باید اجازه بگیرم ؟! "... بازوی شیوا رو گرفت و به طرف دیوار هل داد:
" من نمی فهمم توی این نتِ لعنتی چیه که تو رو لباس نپوشیده، مینشونه پاش؟!"
شیوا خم شد و سیستم رو خاموش کرد قبل از این که سهیل چیزی دستگیرش بشه... سهیل و بیشتر از قبل عصبانی کرد:
- " یعنی چی؟؟ من حق ندارم بدونم زنم صبح تا شب تو این خراب شده چه می کنه؟؟"
- " داد نزن سهیل.." ...
سهیل به سمتش حمله کرد، دستاش و دوطرف سر شیوا، روی دیوار گذاشت و تو صورتش داد زد:
- " میزنم... بلند تر...این بهار کیه که بودنش از زندگی برا تو جذابتر شده؟!!! "
موقعیت مناسبی برا جازدن شیوا نبود...سرش و بالا گرفت و دستش و رو سینه سهیل گذاشت:
- " گفتم آروم باش.. برو عقب... معلومه چته؟! سرزده و دزدکی میای خونه، تو کارای منم که سرک می کشی.. فکر نکن نفهکیدم رفتی سر کیفم! اصلا تو رو چه به بهار؟! "
خودش و از زیر آرنجای سهیل بیرون کشید و مشغول لباس پوشیدن شد...
سهیل صداش و نازک کرد و گفت: " می خواستم بدونم دیروز که با بهار جووون! بودین چی خریدین؟! "
- " درباره بهار درست حرف بزن، داد نزن، دهنتم کج نکن، می پرسیدی می گفتم..."
شیوا رفت تو سالن و رو مبل چمباتمه زد... سهیلم دنبالش:
- " هدیه بهار بود دیگه..نه؟؟!! کتاب و میگم." ...
همین طور که کتش و رو رخت آویز پرت می کرد به طرف شیوا میومدٰ، کتاب و از روی میز برداشت:
" عجیب بوش آشناس واسه من این کتاب و ورق کادوش...همونی نیس که لباسات به خودش گرفته بود؟؟!!! "
مشام سهیل خطا نمی رفت... هیچ وقت...هرگز:
- " بس کن... میشه بگی به کدوم دنده بلند شدی امروز؟"
جلوی شیوا نشست و چونه ش و بالا کشید، غیض کرد:
- " جواب من و بده...." شیوا ترسیده بود اما با قدرت فریاد زد:
- " آره...هدیه بهاره...اصلا از کی تا حالا به کتاب خوندن علاقه مند شدی؟؟ "
نیشخند تلخ سهیل تا مغز استخوون شیوا نفوذ کرد، گفت:
- "نه!!! سلیقه ی بهار من و گرفته!!! هیچ وقت ازش پرسیدی چرا اُدکلنای مردونه میزنه؟! مشکلی داره؟؟!! "
همه وجود شیوا رو تنفر گرفت، حالش از این طعنه زدنا بهم می خورد، لرزش لباش به وضوح دیده می شد، همه ی تهوعش و از حضور سهیل تو یه جمله خلاصه کرد:
- " فاتحه خوندم به این مردونگی و غیرت..." بلند شد و به اتاق خواب برگشت، در و پشت سرش قفل کرد، میلرزید.
طولی نکشید که در آپارتمان به قدری محکم به هم کوبیده شد که خبر میداد، سهیل امشب بر نمیگرده...
سهیل با تمام قدرت در آپارتمان رو به هم کوبید. دکمه ی آسانسور رو زد.دستش و کنار گردنش گذاشت. ضربان تند قلب رو از رگ زیر انگشتاش حس می کرد. نمی تونست تمرکز کنه. تیرش به سنگ خورده بود. شیوا محکمتر از اون بود که سهیل بتونه حرفایی رو که امروز در باره اش شنیده بود رو، باور کنه.
***
بعد از ظهر، شرکت سهیل
- " آقای رحمانی! این قرص و بخورین شاید سردردتون بر طرف شه..."
سهیل سرش و از روی میز برداشت، بدون این که چیزی بپرسه قرص رو با یه لیوان آب سر کشید.
فردوسی سه سال منشیِ این شرکت بود اما تا حالا ندیده بود برای یکبار هم که شده سهیل اظهار سردرد کند، غریزه زنانه اش از یک فاجعه ی خانوادگی خبر میداد. پرسید:
- " کاری هست که من براتون انجام بدم؟ "
سهیل فکری به سرش زد ، شماره ی صبح رو گرفت و به خانم فردوسی گفت:
" شماره منشیِ شرکت نوین ابتکارِ... چون ساعت اداری تموم شده، نمی خوام تماسم سوء تفاهم ایجاد کنه...زنگ بزن اگه خودش جواب داد گوشی رو بده به من...بزار ببینم میشه از زیر زبونش کشید مدیر عاملشون برا قرار داد بستن کدوم کشور رفته؟؟!! "...
خودشم با دروغی که گفته بود حال کرد ولی کدوم زنیه که دروغ مردا رو تشخیص نده؟!... برا سهیل مهم نبود...فردوسی یه چیزی بیشتر از منشی بود براش.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
#قسمت_نوزده_ام
باید بر می گشت خونه، خیلی دلش می خواست بدونه الان شیوا در چه حالیه؟؟!!
به ساعتش نگاهی کرد ، نزدیک ظهر بود، خودش و رسوند خونه، پله ها رو دو تا یکی بالا رفت، بر خلاف همیشه، آروم و بی صدا کلید انداخت، رفت داخل.
میز صبحونه دست نخورده بود... پاورچین به سمت شیوا رفت که پشت سیستم نشسته بود:
" صبحونه ات که حاضر بود...همونم وقت نکردی بخوری؟!" ... شیوا جا خورد:
- " واااااااااای...ترسوندی من و !!! این دیگه چه مدلشه؟!" ...
" ترس؟! ...از چی ترسیدی عزیزم؟!"
نگاهش رو صفحه مانیتور دنبال چیزی می گشت که شیوا سعی داشت پنهانش کنه... سعی کرد حواس سهیل و از صفحه پرت کنه:
- " این وقت روز خونه چکار می کنی؟... ساعت یازده اس...نرفتی شرکت؟ اتفاقی افتاده؟؟؟"
سهیل نمی تونست خشم تو صداش و پنهون کنه:
- " چه اتفاقی؟! خونه خودمه..باید اجازه بگیرم ؟! "... بازوی شیوا رو گرفت و به طرف دیوار هل داد:
" من نمی فهمم توی این نتِ لعنتی چیه که تو رو لباس نپوشیده، مینشونه پاش؟!"
شیوا خم شد و سیستم رو خاموش کرد قبل از این که سهیل چیزی دستگیرش بشه... سهیل و بیشتر از قبل عصبانی کرد:
- " یعنی چی؟؟ من حق ندارم بدونم زنم صبح تا شب تو این خراب شده چه می کنه؟؟"
- " داد نزن سهیل.." ...
سهیل به سمتش حمله کرد، دستاش و دوطرف سر شیوا، روی دیوار گذاشت و تو صورتش داد زد:
- " میزنم... بلند تر...این بهار کیه که بودنش از زندگی برا تو جذابتر شده؟!!! "
موقعیت مناسبی برا جازدن شیوا نبود...سرش و بالا گرفت و دستش و رو سینه سهیل گذاشت:
- " گفتم آروم باش.. برو عقب... معلومه چته؟! سرزده و دزدکی میای خونه، تو کارای منم که سرک می کشی.. فکر نکن نفهکیدم رفتی سر کیفم! اصلا تو رو چه به بهار؟! "
خودش و از زیر آرنجای سهیل بیرون کشید و مشغول لباس پوشیدن شد...
سهیل صداش و نازک کرد و گفت: " می خواستم بدونم دیروز که با بهار جووون! بودین چی خریدین؟! "
- " درباره بهار درست حرف بزن، داد نزن، دهنتم کج نکن، می پرسیدی می گفتم..."
شیوا رفت تو سالن و رو مبل چمباتمه زد... سهیلم دنبالش:
- " هدیه بهار بود دیگه..نه؟؟!! کتاب و میگم." ...
همین طور که کتش و رو رخت آویز پرت می کرد به طرف شیوا میومدٰ، کتاب و از روی میز برداشت:
" عجیب بوش آشناس واسه من این کتاب و ورق کادوش...همونی نیس که لباسات به خودش گرفته بود؟؟!!! "
مشام سهیل خطا نمی رفت... هیچ وقت...هرگز:
- " بس کن... میشه بگی به کدوم دنده بلند شدی امروز؟"
جلوی شیوا نشست و چونه ش و بالا کشید، غیض کرد:
- " جواب من و بده...." شیوا ترسیده بود اما با قدرت فریاد زد:
- " آره...هدیه بهاره...اصلا از کی تا حالا به کتاب خوندن علاقه مند شدی؟؟ "
نیشخند تلخ سهیل تا مغز استخوون شیوا نفوذ کرد، گفت:
- "نه!!! سلیقه ی بهار من و گرفته!!! هیچ وقت ازش پرسیدی چرا اُدکلنای مردونه میزنه؟! مشکلی داره؟؟!! "
همه وجود شیوا رو تنفر گرفت، حالش از این طعنه زدنا بهم می خورد، لرزش لباش به وضوح دیده می شد، همه ی تهوعش و از حضور سهیل تو یه جمله خلاصه کرد:
- " فاتحه خوندم به این مردونگی و غیرت..." بلند شد و به اتاق خواب برگشت، در و پشت سرش قفل کرد، میلرزید.
طولی نکشید که در آپارتمان به قدری محکم به هم کوبیده شد که خبر میداد، سهیل امشب بر نمیگرده...
سهیل با تمام قدرت در آپارتمان رو به هم کوبید. دکمه ی آسانسور رو زد.دستش و کنار گردنش گذاشت. ضربان تند قلب رو از رگ زیر انگشتاش حس می کرد. نمی تونست تمرکز کنه. تیرش به سنگ خورده بود. شیوا محکمتر از اون بود که سهیل بتونه حرفایی رو که امروز در باره اش شنیده بود رو، باور کنه.
***
بعد از ظهر، شرکت سهیل
- " آقای رحمانی! این قرص و بخورین شاید سردردتون بر طرف شه..."
سهیل سرش و از روی میز برداشت، بدون این که چیزی بپرسه قرص رو با یه لیوان آب سر کشید.
فردوسی سه سال منشیِ این شرکت بود اما تا حالا ندیده بود برای یکبار هم که شده سهیل اظهار سردرد کند، غریزه زنانه اش از یک فاجعه ی خانوادگی خبر میداد. پرسید:
- " کاری هست که من براتون انجام بدم؟ "
سهیل فکری به سرش زد ، شماره ی صبح رو گرفت و به خانم فردوسی گفت:
" شماره منشیِ شرکت نوین ابتکارِ... چون ساعت اداری تموم شده، نمی خوام تماسم سوء تفاهم ایجاد کنه...زنگ بزن اگه خودش جواب داد گوشی رو بده به من...بزار ببینم میشه از زیر زبونش کشید مدیر عاملشون برا قرار داد بستن کدوم کشور رفته؟؟!! "...
خودشم با دروغی که گفته بود حال کرد ولی کدوم زنیه که دروغ مردا رو تشخیص نده؟!... برا سهیل مهم نبود...فردوسی یه چیزی بیشتر از منشی بود براش.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
۸.۲k
۱۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.