رمان عشق ابدی پارت ۱۲
#حسین
وقتی گوشیم رو از توی اتاق دکتر پیدا کردم از دکتر تشکر کردم و در رو باز کردم تا برم بیرون ........ تا در رو باز کردم ی دختر پشت در وایساده بود...... ی سلام دادم ولی اون تا منو دید چشاش درشت شد....... انگار توقع نداشت منو اینجا ببینه...... بیشتر واینسادم و اومدم پایین. یکم دم در بیمارستان وایسادم تا فواد و احسان ماشین رو بیارن ........ بعد از ۵ دقیقه اومدن ....... منم سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه........ خیلی کم مونده بود تا برسیم خونه ........ تا اینجا فواد و احسان حتی ی کلمه هم حرف نزدن ....... خیلی تعجب کردم ...... اصلا امکان نداره فواد ساکت توی ماشین بشینه ........ ولی الان ی کلمه هم حرف نمیزنه ...... خیلی رفتاراشون مشکوک بود......
پرسیدم : چیزی شده ؟؟؟
فواد : نه یکم خستم
_ احسان تو چرا ساکتی ؟؟
احسان : اممممممممم
احسان نمیدونست چی باید بگه ...... فواد از توی آینه ماشین ی نگاه به احسان انداخت ....... توی این نگاه ی احساس نا معلوم بود ....... ولی کاملا مشخص بود که ی چیزی رو دارن از من پنهون میکنن 😒😒😒
هیچی نگفتم ولی خیلی دلم میخواست بفهمم موضوع چیه !!!
رسیدیم خونه ...... من ی راست رفتم توی حموم .... حالم از بیمارستان و بوی بیمارستان بهم میخوره......
از حموم در اومدم رفتم توی اتاقم و لباس پوشیدم ، موهام رو خشک کردم و رفتم تو پذیرایی ...... فواد روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند اصلا حواسش به اومدن من نبود ......
گفتم : سلام
+ ببخشید نفهمیدم اومدی .......
_ نه اشکال نداره ...... احسان کو ؟
+ پیش پای تو رفت ...... گفت من برم شب اگه تونستم میام
_ آها ....
+ حسین من خیلی گشنمه ی چیزی بیار بخوریم
_ اره منم گشنمه...... ناهار هم نخوردیم ...... بزار ببینم چی داریم
+ باشه
در یخچال رو باز کردم دیدم فقط ی تخم مرغ داریم با یدونه گوجه 😐😐
_ تنها چیزی که میتونم با این وسایل درست کنم املت ..... میخوری ؟
+ یعنی هیچی نداریم ؟؟ 😐
_ فقط تخم مرغ و گوجه داریم اگه چیزه دیگه ای میخوای پاشو برو بخر بیار خودم برات درست میکنم
+ نه نمیخواد همین املت رو درست کن میخورم 😂😂😂😂
ی املت درست کردم و نشستیم خوردیم ...... تموم شد و جمع کردم و شستم بعد ی نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت ۶:۱۵
به فواد گفتم : فواد برای شام هیچی نداریم ..... پاشو یکم بریم خرید کنیم
+ میشه نیم ساعت دیگ بریم ؟؟
_ باشه
امروز فواد کاملا ی ادم دیگه شده بود ..... دیگه اون فوادی نبود که همیشه خوب بود ........ همیشه سر حال بود ..... نه امروز کاملا فواد عوض شده بود
#ایوان #شبنم #رمان
🍁{ این از پارت ۱۲ ........ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #پست_جدید #love #تکست_خاص #عشق #عاشقانه #دخترونه #تکست_ناب #عکس_نوشته #تنهایی #تکست_گرافی
وقتی گوشیم رو از توی اتاق دکتر پیدا کردم از دکتر تشکر کردم و در رو باز کردم تا برم بیرون ........ تا در رو باز کردم ی دختر پشت در وایساده بود...... ی سلام دادم ولی اون تا منو دید چشاش درشت شد....... انگار توقع نداشت منو اینجا ببینه...... بیشتر واینسادم و اومدم پایین. یکم دم در بیمارستان وایسادم تا فواد و احسان ماشین رو بیارن ........ بعد از ۵ دقیقه اومدن ....... منم سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه........ خیلی کم مونده بود تا برسیم خونه ........ تا اینجا فواد و احسان حتی ی کلمه هم حرف نزدن ....... خیلی تعجب کردم ...... اصلا امکان نداره فواد ساکت توی ماشین بشینه ........ ولی الان ی کلمه هم حرف نمیزنه ...... خیلی رفتاراشون مشکوک بود......
پرسیدم : چیزی شده ؟؟؟
فواد : نه یکم خستم
_ احسان تو چرا ساکتی ؟؟
احسان : اممممممممم
احسان نمیدونست چی باید بگه ...... فواد از توی آینه ماشین ی نگاه به احسان انداخت ....... توی این نگاه ی احساس نا معلوم بود ....... ولی کاملا مشخص بود که ی چیزی رو دارن از من پنهون میکنن 😒😒😒
هیچی نگفتم ولی خیلی دلم میخواست بفهمم موضوع چیه !!!
رسیدیم خونه ...... من ی راست رفتم توی حموم .... حالم از بیمارستان و بوی بیمارستان بهم میخوره......
از حموم در اومدم رفتم توی اتاقم و لباس پوشیدم ، موهام رو خشک کردم و رفتم تو پذیرایی ...... فواد روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند اصلا حواسش به اومدن من نبود ......
گفتم : سلام
+ ببخشید نفهمیدم اومدی .......
_ نه اشکال نداره ...... احسان کو ؟
+ پیش پای تو رفت ...... گفت من برم شب اگه تونستم میام
_ آها ....
+ حسین من خیلی گشنمه ی چیزی بیار بخوریم
_ اره منم گشنمه...... ناهار هم نخوردیم ...... بزار ببینم چی داریم
+ باشه
در یخچال رو باز کردم دیدم فقط ی تخم مرغ داریم با یدونه گوجه 😐😐
_ تنها چیزی که میتونم با این وسایل درست کنم املت ..... میخوری ؟
+ یعنی هیچی نداریم ؟؟ 😐
_ فقط تخم مرغ و گوجه داریم اگه چیزه دیگه ای میخوای پاشو برو بخر بیار خودم برات درست میکنم
+ نه نمیخواد همین املت رو درست کن میخورم 😂😂😂😂
ی املت درست کردم و نشستیم خوردیم ...... تموم شد و جمع کردم و شستم بعد ی نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت ۶:۱۵
به فواد گفتم : فواد برای شام هیچی نداریم ..... پاشو یکم بریم خرید کنیم
+ میشه نیم ساعت دیگ بریم ؟؟
_ باشه
امروز فواد کاملا ی ادم دیگه شده بود ..... دیگه اون فوادی نبود که همیشه خوب بود ........ همیشه سر حال بود ..... نه امروز کاملا فواد عوض شده بود
#ایوان #شبنم #رمان
🍁{ این از پارت ۱۲ ........ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #پست_جدید #love #تکست_خاص #عشق #عاشقانه #دخترونه #تکست_ناب #عکس_نوشته #تنهایی #تکست_گرافی
۱۲.۴k
۰۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.