پارت ۱۰
با نور خورشید که توی چشمم میزد بیدار شدم. ساعت ۸ صبح بود.سعی کردم اتفاق دیشب رو فراموش کنم و با پرروئی تمام رفتم پایین.
تنها کسی که بیدار شده بود شوگا بود. منم اصلا به روی خودم نیاوردم که چه غلطی کردم و خیلی ریلکس رفتم آشپزخونه. در یخچالو باز کردم و از توش یه بطری شیر کاکائو و پنکیک برداشتم. شوگا هم که روی مبل دراز کشیده بود گفت (همشو نخور نصفش مال منه!)
منم گفتم ( شایدم بخورم)
گفت ( ببینم تو چرا اینقدر پرویی ها؟ یه بار دیگه اینجوری حاضر جوابی کنی از همون پنجره اتاقت میندازمت پایین. فهمیدی؟)
گفتم ( داشتی باهام حرف میزدی؟حیف که نشنیدم...)و از قسط همه یک شیر کاکائو رو یه جا سر کشیدم. بعدش هم بلافاصله گورم رو گم کردم توی اتاق کامپیوتر .
از زبان شوگا£
فک کردم با اون حرفایی که بهش زدم آدم میشه و شیر کاکائو رو نمیخوره ولی وقتی رفتم دیدم تا آخرین قطرش رو خورده و بطری کاملا خالیه. منم تصمیم گرفتم تلافی کنم. برای همه از جمله کنیا ایمیل فرستادم که ساعت ۲ ظهر میریم بازار برای خرید لباس. مطمئن بودم بودم از خرید خوشش میاد ولی یه نقشه ایی براش داشتم.آجوما اومد و میز صبحونه رو چید. همه اومدن پایین ساعت ۹:۳۰َ بود. جیمین گفت (هیونگ واقعا میریم خرید؟)
گفتم ( آره همه باهم😎)
تهیونگ گفت ( من میخام یه ....)
نزاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم ( بزار برای بعد )
تا پایان صبحونه کسی چیزی نگفت و مثل آدم صبحونه خوردیم. ساعت ۱۰:۲۰َ بود که آجوما سفره رو جمع کرد و ما هم صبحونه رو تموم کردیم.
از زبان کنیا ₩
خیلی دوست داشتم برم خرید. آخرین باری که حضوری خرید کردم ۱۰ سال پیش بود؛ بخاطر اینکه پلیس ها دستگیرم نکنن زیاد بیرون نمیرفتم و تنها جایی که پاتوقم به حساب میومد بار بود. کوکی ازم پرسید ( چی میخای بخری؟)
گفتم ( امممم. لاک و ادکلن و لباس و کفش و لوازم آرایشی و ...)
کوکی با خنده گفت ( همه چیز دیگه 😂)
گفتم ( یجورایی😄.)
لحظه شماری میکردم ساعت ۲ بشه.
تصمیم گرفتم برم بخابم....
در اتاقم رو باز کردم و روی تخت ولو شدم. هندزفوریم رو در آوردم و آهنگ گوش میدادم که نفهمدم چطور خوابیدم.////پرش زمانی ساعت ۱ ظهر
با صدای همهمه پسرا پاشدم. دیدم دارن آماده میشن . دیدم ساعت یک و نیمه . مثل برف گرفته ها رفتم و آماده شدم.(عکسش رو میزارم)
رفتم پایین و داد زدم ( من آمادممم)
هوسوک گفت ( اوکی ما هم حاضریم)
شوگا گفت ( زود باشین بیرون ماشین منتظره)
منم خاستم برم بیرون که شوگا دستم رو کشید و گفت ( البته همه میریم به جز پیشی کوچولو)
گفتم ( یاااااا. ولم کن عوضی . چرا نیام؟)
شوگا هم با پوزخند گفت ( فک کنم به یکی گفتم همه ی شیر کاکائو رو نخوره ولی گوش نداد.)
جونگ کوک گفت ( شوگا چرا اینجوری میکنی بزار بیاد. )
شوگا گفت ( این به تو ربطی نداره)
و..
تا پارت بعدی بای
تنها کسی که بیدار شده بود شوگا بود. منم اصلا به روی خودم نیاوردم که چه غلطی کردم و خیلی ریلکس رفتم آشپزخونه. در یخچالو باز کردم و از توش یه بطری شیر کاکائو و پنکیک برداشتم. شوگا هم که روی مبل دراز کشیده بود گفت (همشو نخور نصفش مال منه!)
منم گفتم ( شایدم بخورم)
گفت ( ببینم تو چرا اینقدر پرویی ها؟ یه بار دیگه اینجوری حاضر جوابی کنی از همون پنجره اتاقت میندازمت پایین. فهمیدی؟)
گفتم ( داشتی باهام حرف میزدی؟حیف که نشنیدم...)و از قسط همه یک شیر کاکائو رو یه جا سر کشیدم. بعدش هم بلافاصله گورم رو گم کردم توی اتاق کامپیوتر .
از زبان شوگا£
فک کردم با اون حرفایی که بهش زدم آدم میشه و شیر کاکائو رو نمیخوره ولی وقتی رفتم دیدم تا آخرین قطرش رو خورده و بطری کاملا خالیه. منم تصمیم گرفتم تلافی کنم. برای همه از جمله کنیا ایمیل فرستادم که ساعت ۲ ظهر میریم بازار برای خرید لباس. مطمئن بودم بودم از خرید خوشش میاد ولی یه نقشه ایی براش داشتم.آجوما اومد و میز صبحونه رو چید. همه اومدن پایین ساعت ۹:۳۰َ بود. جیمین گفت (هیونگ واقعا میریم خرید؟)
گفتم ( آره همه باهم😎)
تهیونگ گفت ( من میخام یه ....)
نزاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم ( بزار برای بعد )
تا پایان صبحونه کسی چیزی نگفت و مثل آدم صبحونه خوردیم. ساعت ۱۰:۲۰َ بود که آجوما سفره رو جمع کرد و ما هم صبحونه رو تموم کردیم.
از زبان کنیا ₩
خیلی دوست داشتم برم خرید. آخرین باری که حضوری خرید کردم ۱۰ سال پیش بود؛ بخاطر اینکه پلیس ها دستگیرم نکنن زیاد بیرون نمیرفتم و تنها جایی که پاتوقم به حساب میومد بار بود. کوکی ازم پرسید ( چی میخای بخری؟)
گفتم ( امممم. لاک و ادکلن و لباس و کفش و لوازم آرایشی و ...)
کوکی با خنده گفت ( همه چیز دیگه 😂)
گفتم ( یجورایی😄.)
لحظه شماری میکردم ساعت ۲ بشه.
تصمیم گرفتم برم بخابم....
در اتاقم رو باز کردم و روی تخت ولو شدم. هندزفوریم رو در آوردم و آهنگ گوش میدادم که نفهمدم چطور خوابیدم.////پرش زمانی ساعت ۱ ظهر
با صدای همهمه پسرا پاشدم. دیدم دارن آماده میشن . دیدم ساعت یک و نیمه . مثل برف گرفته ها رفتم و آماده شدم.(عکسش رو میزارم)
رفتم پایین و داد زدم ( من آمادممم)
هوسوک گفت ( اوکی ما هم حاضریم)
شوگا گفت ( زود باشین بیرون ماشین منتظره)
منم خاستم برم بیرون که شوگا دستم رو کشید و گفت ( البته همه میریم به جز پیشی کوچولو)
گفتم ( یاااااا. ولم کن عوضی . چرا نیام؟)
شوگا هم با پوزخند گفت ( فک کنم به یکی گفتم همه ی شیر کاکائو رو نخوره ولی گوش نداد.)
جونگ کوک گفت ( شوگا چرا اینجوری میکنی بزار بیاد. )
شوگا گفت ( این به تو ربطی نداره)
و..
تا پارت بعدی بای
۲۸.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.