زندگی سخت پارت ۱۸ رزمین

#رزی
بعد خرید وسایل هایی که میشد همون روز برد خونه خسته شدم و پام درد گرفت
_میشه بقیش برای یه روز دیگه
_نه
_اما......
_دیگه روزای دیگه نمیشه
_پس من میرم نمیتونم زیاد بمونم
_باشه رسیدی زنگ بزن
_باشه بای
_بای
از مغازه رفتم بیرون
تهیونگ و جنی داشتن با هم حرف میدن احمیت ندادم و رفتم
از مرکز خرید که رفتم بیرون
یک ربع بعد احساس کردم یکی یچیزی جلو دهنم گرفت و بیهوش شدم
#جیمین
رزی رو دیدم که یکی بیهوشش کرد
سمتش دوییدم ولی رزی رو بردن زنگ زدم تهیونگ
_تهیونگ (نفس نفس میزد)
_بله چی شده
_رزی
_رزی چی
_یکی بی هوشش کرد و ..
_خب
_بردش
_چی الان تو کجایی
_من...........
_خب الان میام
بعد بیست دقیقه تهیونگ همراه جنی اومد
_از کدوم سمت رفتن؟؟
جنی گریه میکرد
تهیونگ استرس داشت
_از اون ور
_بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم هرچی دنبالش میگشتیم پیدا نکردیم
_شاید مامان بابای ناتنیش بردنش
_شاید
رفتیم اونجا برادر ناتنیش درو باز کرد
تهیونگ با استرش بهش گفت
_رزی اینجاست؟
_نه ولی شاید مامان بابام یه بلایی سرش اوردن
جنی گریه هاش شدید تر بود
به رزی زنگ زد جواب نداد
#شب
پیداش نکردن و رفتن خونشون
من شب تو کوچه ها رو میگشتم تا اینکه.......