داستان : نخ رو باید کوتاه گرفت
روزی بود و روزگاری. خیاطی در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت. او شاگردی داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل استادش خوب و با دوام بود، اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید....
روزی بود و روزگاری. خیاطی در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت. او شاگردی داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل استادش خوب و با دوام بود، اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید. مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت، شاگرد در دو هفته تمام می کرد.
روزی شاگرد به استاد گفت: نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست. دلم می خواهد بدانم کجای کارم ایراد دارد؟
استاد گفت: من در کارم رازی دارم که حالا به تو نمی گویم.
شاگرد گفت: چرا نمی گویی ؟
استاد گفت: می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو راضی هستم اما هنوز به تو اطمینان ندارم. می ترسم که رازم را به تو بگویم، فوری دکانی رو به روی دکان من باز کنی. آن وقت من تمام مشتری هایم را از دست می دهم. شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را جلب کند و خوب کار می کرد.
خلاصه روزی، استاد که خیلی پیر شده بود به شاگردش گفت: حالا که عمر من به پایان می رسد، می خواهم راز سرعت کارم را به تو بگویم. شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود، اما استادش گفت: تو نخ دوخت و دوزت را کوتاه نمی گیری. نخ را باید کوتاه کنی. تو وقتی سوزنت را نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی، برای همین وقت زیادی تلف می شود.
از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به همراهی با دیگران و دوری از تند روی دعوت کنند، می گویند: نخ را باید کوتاه گرفت
روزی بود و روزگاری. خیاطی در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت. او شاگردی داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل استادش خوب و با دوام بود، اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید. مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت، شاگرد در دو هفته تمام می کرد.
روزی شاگرد به استاد گفت: نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست. دلم می خواهد بدانم کجای کارم ایراد دارد؟
استاد گفت: من در کارم رازی دارم که حالا به تو نمی گویم.
شاگرد گفت: چرا نمی گویی ؟
استاد گفت: می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو راضی هستم اما هنوز به تو اطمینان ندارم. می ترسم که رازم را به تو بگویم، فوری دکانی رو به روی دکان من باز کنی. آن وقت من تمام مشتری هایم را از دست می دهم. شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را جلب کند و خوب کار می کرد.
خلاصه روزی، استاد که خیلی پیر شده بود به شاگردش گفت: حالا که عمر من به پایان می رسد، می خواهم راز سرعت کارم را به تو بگویم. شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود، اما استادش گفت: تو نخ دوخت و دوزت را کوتاه نمی گیری. نخ را باید کوتاه کنی. تو وقتی سوزنت را نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی، برای همین وقت زیادی تلف می شود.
از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به همراهی با دیگران و دوری از تند روی دعوت کنند، می گویند: نخ را باید کوتاه گرفت
۱۷.۹k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.